قسمت پنجاه و چهارم زود باش بیا! نامه نوشتن ها شروع شد. هرکی یه کاغذ و قلم برداشته بود و فرتُ فرت نامه می نوشت. انگاری که مسابقه بود. نامه که نگو، بهتره بگیم عِز و جِز کردنا و چاخان نویسی هاشون شروع شد. هرکی هرچی میتونس می نوشت. یکی می نوشت: آقاجون! بیا که ما امام و پیشوا نداریم. بیا و کانون همدلی ماها شو! باورکن حاکم کوفه رو میندازیمش بیرون و تو رو جاش میشونیم. اونو اصلا دوزارم قبولش نداریم. پُشتِشَم نماز نمی خونیم. تو بیا! زود باش بیا! یکی دیگه خالی بندی نوشته بود: حداقل صد هزارتا آدم با شمشیرامون پا به رِکابِتیم. اصلا جوونمون رو نگه داشتیم برای یه همچین روزی! بیا که سپاهت آمادس. زود باش بیا! یکی دیگه نوشته بود: همه جا سر سبز شده و میوه ها رسیده و چاه های آبمون، پُر شده از آب. زود باش! زن و بچه رو بردار و بیار کوفه! زود باش بیا! زود باش بیا! بیا که شاید خدا به وسیلۀ تو ماها رو توی انجام تکالیفمون همدل کنه! بیا که خدا به برکت تو ظلم رو از ما دور کنه! بیا که تو سزاوارتری به خلافت از اون یزید سگ باز شرابخور زن باز! تو رو به خدا بیا و مردم رو به بیعت با خودت دعوت کن! بیا و یزید رو از خلافت عزلش کن! یکی هم بامزه تر از همه نوشته بود: مردم چشم به راه تو هستن! همۀ هوش و حواسشون شده حسین! جز تو به هیشکی و هیچی فکر نمی کنن. این آخریه ته نامَش، چاهار بار نوشته بود: بشتاب! بشتاب! بشتاب! بشتاب! گونی گونی، نامه بود که از کوفه به مکه ارسال می شد. یه بارِش فقط دوتا گونیِ خیلی بزرگ از نامه ها رو بار شتر کردن و فرستادن به مکه. می گفتن که دوازده هزارتا نامه توش بوده! با اینکه ماه رمضون بود و حسین روزه دار ولی همۀ نامه ها رو یکی یکی می خوند اما به هیچ کدومشون جواب نمی داد. نامه ها رو بعد از خونده شدن توی یه اتاق بزرگی تلمبار می کردن. تنها کاری که حسین می کرد این بود که از نامه رسون ها حال و احوال مردم کوفه رو می پرسید تا اینکه یه روزی ... 📚(الامامة و السیاسة: ج 2 ص 4، انساب الاشراف: ج 3 ص 157 – 159، الاخبار الطوال: ص 231، تاریخ طبری: ج 5 ص 347، ارشاد مفید: ج 2 ص 34 – 36، تذکرة الخواص: ص 136، لهوف: ص 33 – 36، الفتوح: ج 5 ص 46 – 50، الجوهرة: ص 41- 42، مقاتل الطالبیین: ص 62 – 63). ادامه دارد ... @MaarefHadith