#مطالعه
#داستانهای_شگفت
#شهید_دستغیب
73 - نجات از اسیری و به روزی حلال رسیدن
مرحوم آقا میرزا محمود شیرازی که چند داستان از ایشان نقل گردید فرمود شنیدم از مرحوم حاج میراز حسن ضیاءالتجار شیرازی که سالها در شیراز و اخیرا در تهران داروخانه( عمده فروشی) داشت، سالی به قصد
#زیارت کربلا از طریق کرمانشاه همراه قافله حرکت کردم و الاغی کرایه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزدیک قزوین یک نفر پیاده همراه قافله بود. چون مرا تنها دید نزدیکم آمد و در کارهایم با من همراهی کرد و با هم غذا صرف نمودیم و با من قرار گذاشت تا کاظمین با من همکاری کند و زودتر به منزل رسیده و جای مناسبی آماده کند تا من برسم و در خوراک شریک شوم. به همین حال بود تا به کاظمین رسیدیم اسم و حالاتش را پرسیدم گفت نامم کربلائی محمد از اهالی قمشه اصفهان هستم، هفت سال قبل به قصد زیارت
#حضرت_رضا علیه السّلام با قافله می رفتم تا حدود استراباد، ترکمن ها قافله را غارت کردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه کار وامی داشتند و سخت ناراحت و در فشار بودم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم هر طوری هست از دستشان فرار کنم و خود را نجات دهم.
#نذر کردم که اگر خداوند مرا یاری فرمود و نجاتم داد که به وطن خود بروم از همان راه
#کربلا مشرّف شوم؛ پس به بهانه ای قدری از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا ندیدند پس سرعت کردم تا به محلی رسیدم که یقین کردم از شرّ آنها در امانم؛ شکر خدای را به جای آورده و از همانجا به قصد کربلا آمده ام .
مرحوم ضیاءالتجار گفت من عازم سامرا بودم، گفتم بیا با هم برویم و بعد با هم کربلا مشرّف می شویم، هرچه اصرار کردم نپذیرفت و گفت هرچه زودتر باید به نذرم وفا کنم. مقداری پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه می خواهی بردار، هیچ برنداشت و چون زیاد اصرار کردم سه ریال ایرانی برداشت و رفت و دیگر او را ندیدم .
هنگامی که در نجف اشرف مشرّف شدم، روزی در صحن مقدس از سمت بالای سر عبور کردم، جمعی را دیدم که دور یک نفر جمعند. چون
#جمعیت را عقب زده نزدیک رفتم، دیدم همان کربلائی محمد قمشه ای همسفر من است و با پارچه ای، گردن خود را به شباک رواق مطهر بسته و گریه می کند و یک نفر تهرانی به او می گفت هرچه می خواهی به تو می دهم و نقداّ صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نکرد نزدیکش شدم گفتم رفیق از حضرت امیر علیه السّلام چه می خواهی، برخیز همراه من به منزل برویم و هرچه لازم داشته باشی به تو می دهم، قبول نکرد و گفت به این بزرگوار حاجتی دارم که جز او دیگری بر آن توانا نیست و تا نگیرم از اینجا بیرون نمی روم. چون در اصرار خود فایده ندیدم او را رها کرده رفتم .
روز دیگر او را در صحن مقدس دیدم خندان و شادان، گفت دیدی حاجتم را گرفتم. پس دست در بغل نمود و حواله ای بیرون آورد و گفت از حضرت گرفتم؛ پس نقش آن را دیدم طوری است که پشت و رو ، پایین و بالای آن مساوی است و از هر طرف خوانده می شود .
از او پرسیدم که حواله چیست و بر عهده کیست ؟ گفت پس از وصول آن به تو خبر می دهم، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت .
پس از چند سال، روزی در تهران وارد مغازه ام شد؛ پس از شناسائی او گله کردم و گفتم مگر نه قول دادی مرا به آن حواله ای که حضرت امیر علیه السّلام به تو عنایت فرمودند خبر دهی؟
گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شیراز رفته بودی و الحال آمده ام تو را خبر دهم که حاجت من از آن حضرت
#رزق حلالی بود که تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله ای به یکی از سادات محترم فرمود که قطعه زمین معینی با بذر زراعت آن را به من دهد.
آن سید هم اطاعت کرد، از آن سال تا کنون از زراعت آن زمین در کمال خوشی معیشت من می گذرد و راحت هستم.