مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: "انقد دلم می خواست عاشقی کنم" ولی نشد. دلم پَر می کشید که حاجی بگه "دوستت دارم" و نگفت ... گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بِشکن می زدم. آی می چسبید.  به چشم های تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:"حالا که دستام دیگه جون ندارن؟" انگشت های خشک شده اش رو به هم فشارداد ولی دیگر صدایی نداشتن! خنده ی تلخی کرد و گفت: " این قدر به هم هیس نگین! بذار بچه ها حرف بزنن بذار کودکی کنن . بذار جوونی کنن . بذار زندگی کنن " ‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌ ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ ʝѳiɳ→☞ @madarpedar