❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥
#پارت_سی_و_شش
*دختر بسیجی*
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگ حرف ی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند ر وی لبم اومد و در
سکوت به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاد ه شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهود ه نگه
داشتنم توی شرکت خیلی ناچیز ه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پرید ه گفتم:خیلی پررویی!
در مقابل نگاه متعجب و حر صی من با گفتن شب بخیر از ما شین پیاده شد و به
سمت خونه شون رفت.
نگاهم رو از دختر چادر ی ا ی که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم
و به سرعت به سمت خونه روندم.
اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم
دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به
سرگرم ی هام اضافه شده بود.
هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که
دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و
شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که تو ی بیابو ن وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده.
*صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرو ن
زدم .
یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا
صبحانه آماده م ی کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبر ی از صبحانه نبود و
مامان می گفت ا ین تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ
اعتراضی نداشتم .
با ورودم به شرکت، آقا ی اکبری جلوم سبز شد و در بار ه ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.
که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا برر سی کنه ببینه ایرا د از کجاست.
بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته
پشت کامپیوتر نشستم.
عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم
به اتاقم کامپیوتر رو فقط برا ی دیدن او روشن می کردم.
برای سفارش صبحانه گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و به
ِ
آرام توی مانیتور که بر
خلاف دیرو ز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️