🔖
خاطرات سردار جمشید نظمی؛
فرمانده گردان سردار
شهید مهدی باکری
برشی از کتاب:
✂️ خشاب را از دستش کشیدم و با صدایی بلندتر گفتم: آقامهدی! بلند شو برو عقب. لازم نیست شما اینجا باشید. من اینجا هستم، بچهها هستند... سرش را بالا آورد و چشم در چشمانم دوخت. چشمانش کاسه خون بود. خشاب را از دستم گرفت و گفته هایش را دوباره تکرار کرد: آقاجمشید، حالا وقت رفتن نیست. وقت جنگیدن است. وظیفه ما مقاومت است. به همه بگو ایستادگی کنند. دیگر نتوانستم چیزی بگویم، حس کردم حجت بر من تمام است که بجنگم...
📖 با تو میمانم
✅ مشاهده و خرید کتاب
https://manvaketab.com/book/372006/
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔
https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1