#راهنمایسعادت
پارت اخر
(چندسال بعد)
توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه میکردیم.
یهو احساس کردم آلا میخواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد.
منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم.
بهش گفتم:
- راستش واقعاً به آلا حسودی میکنم
مهدی خندید و گفت:
- چرا؟
لبخندی زدم و گفتم:
- منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم.
مهدی لبخندی زد و گفت:
- واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن.
سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم:
- دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟
مهدی گفت:
- چرا نشه خانومم؟
بچه ها رو صدا زد و گفت:
- بیاید میخوایم بریم بچه ها
ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن.
اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود.
میتونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم.
نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم.
اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..!
خداروشکر میکردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم.
من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت.
به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش!
یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار میکرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند.
چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..!
بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که میگفت:
- هر چیزی وقت خودش رو میخواد!
نه گل قبل از وقتش شکوفه میزنه،
نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن،
نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه،
نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه،
نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه!
منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..!
من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:)
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..!
پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
-
پایان -