#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستیکم
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند .
مهیا چسبید به دیوار
ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند .
که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن .
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت :
ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید
بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل .
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
ــــ خانم رضایی شمام بمونید
مهیا چشامنش را بست و زیر لب غرید :
ـــ لعنت بهت
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند .
حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم .
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرشش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه .
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد