گاهی هم آدم نیاز دارد پناه ببرد به خاطرات گذشته: پناه می‌برم به آن روز تابستان که شر شر، باران می‌بارید روی برگ‌ها و صدای برخورد باران با برگ پهن و ضخیم درخت‌ها ، طنین خوشایندی در حیاط خانه‌ی مامان انداخته‌بود، من و سمانه، زیر درخت انگور، با یک پلاستیک بزرگ، چادر زده بودیم و با عروسک‌ها پناه گرفته‌بودیم در خانه‌ی کوچک و شیشه‌ای‌مان و دور خودمان و عروسک‌ها چادر کشیده بودیم که گرم شویم و کنارمان یک زنبیل پر از خوراکی و آذوقه بود و می‌چسبید که بیرون باران ببارد و تو یک کنج دنج امن، با عروسک‌هات پناه گرفته باشی و کلی آذوقه‌ هم برای خوردن داشته‌باشی. پناه می‌بریم به گذشته، به خاطراتی که بوی خاک نم‌کشیده و مزه‌ی انگور می‌دهند. @U_Channel