🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۵
با تعجب گفت :
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون
رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و
صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش
رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش
درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
–پاد زهرش یه آیت الکرسیه که االن براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت :
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم.
کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد
پرسید :
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم :
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم
مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی
گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و
داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش
بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بالفاصله
بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم
و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش
این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را
محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست االن در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری
بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید :
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت
🌼🌼🌼🌼