#حر_مدافعان_حرم🕊
#زندگینامه✨
از وقتی که مجید به سوریه رفت، بیقراریهای مادرم شروع شد.
اوحتی چند بار به گردان رفت و اعتراض کرد که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. آن ها هم قول دادند هر طور شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراری های مادرمان، هر روز چند بار زنگ میزد و شوخی هایش را حتی از پشت تلفن هم ادامه میداد. او تا آمار ریز خانه را میگرفت؛ اینکه شام و ناهار چه خوردهایم و کجا رفتیم و چه کسی به خانه آمده؛ همه چیز را موبهمو میپرسید.
طوری که گاهی اوقات من میگفتم:
《 مجید، تهران که بودی روزی یه بار با هم حرف میزدیم، اما حالا چی شده که روزی پنج شیش بار تماس می گیری؟》او می خندید.
یک روز زنگ زد و به مادرم گفت:
من تا یه هفته نمیتونم تلفن بزنم.
یه وقت نری پادگان بگی بچه من زنگ نزده و آبروی منو ببری! خودم هر وقت تونستم زنگ میزنم .
مجید یک هفته بعد از رفتنش شهید شد🕊 و آن تماس،آخرین باری شد که ما صدایش را شنیدیم...
[خواهرشهید]🌹
#شهید_مجید_قربانخانی♥️
~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~
@majid_ghorbankhani_313