#هوالعشق❤️
#قسمت_سی_و_یکم
از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم.
با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت😭فاطمه با ترس گفت : چیشده😳
_میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری😭
فاطی : چ؟؟؟؟؟
_بریم خونه برات تعریف میکنم 😭
سوار ماشین شدیم تا بریم خونه😊
علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره🤔
فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه😳
علی: چی بگم والا🙄
وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده...از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش...
_فاطمه باور کنم...؟
فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه🤓
_وای حالا معلوم نیست کی بیان😞
فاطی: عجله نکن میان🙂
_وای راستی شماره منو از کجا آورده بود😳
فاطی: عه راس میگی ها🤔 نمیدونم بعدا از خودش بپرس😜
الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...😟
یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود... توهم زده بودم... 😢
داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه😭
تق تق🚪
علی:آبجی میشه بیام تو؟
_بفرمایید
علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد...
علی:خواهری...
_جانم😭
علی:دوسش داری؟
دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه...
_خیلی😭
علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری...
#قسمت_سی_و_یکم
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
📲
@Majid_ghorbankhani_313