﴿بِسمِ‌هو﴾ :)♥️! ‌حدود‌یک‌ساعت‌گذشته‌بود‌که‌فاطمه‌قرانی‌رو‌از‌جیبش دراورد‌و‌با‌صوت‌عجیبی‌میخوند انگار‌‌از‌تک‌تک‌گناهام‌خج‌زده‌شدم💔 خاستم‌گریه‌کنم چادر‌زهرا‌رو‌گرفتم‌توصورتم‌و‌‌کلی‌اشک‌میریختم خدایا‌منوببخش‌ همه‌رو‌اذیت‌کردم خدایا! زهرا‌منو‌بغل‌کرد‌و‌گفت خدا‌انقدومهربونه‌که‌بهش‌بگی‌خدایا‌توبه‌ببخشید! قبول‌میکنه:)‌ منم‌گریه‌میکردم‌‌و‌گفتم: اولین‌نفر‌تو‌حلالم‌‌کن‌من‌خعلی‌به‌تو‌بدی‌کردم ببخشید زهرا‌گفت:اخه‌تو‌چیکار‌کردی‌؟حلالی!‌توهم‌منو‌حلال‌کن(: یکم‌که‌گذشت‌تقریبا‌ساعت۱۱‌شب‌رسیدیم پیاده‌شدیم‌گفتم: زهرا‌کجا‌بریم‌این‌موقع‌شب‌؟ گفت:من‌یکی‌از‌دوستام‌اینجاعه‌قرارهوبریم‌خونشون باهم‌راه‌افتادیم یِ‌آژانس‌گرفتیم‌و‌به‌خونه‌دوست‌زهرا‌رفتیم وقتی‌رسیدیم‌‌گفتم: من‌پیگهونمیخام‌با‌این‌شکل‌و‌قیافه‌بیام‌زهرا منم‌چادر‌میخام! زهرا‌گفت: باشه‌بیا‌تو‌،‌یِ‌چادر‌هم‌به‌تو‌میده‌دوستم وارد‌شدیم‌و‌با‌اسقبال‌گرم‌دوست‌زهرا‌روبرو‌بودیم دیگه‌یکی‌دوساعتی‌بود‌که‌خونشون‌بودیم زهرا‌گفت:دیگه‌باید‌بخوابیم‌فردا‌باید‌بریم‌دنبال‌دارو دوست‌زهرا‌ی‌دختر‌مهربون‌و‌خوش‌قلب‌بود‌که‌خعلی‌شبیه‌مادرش‌بود هردو‌خوش‌قلب‌بودن خواستم‌بخوابم‌که‌گفتم: زهرا! زهرا‌گفت:بله؟ گفتم:میگم‌که،‌عه‌هم‌منم‌بیدار‌کن گفت:کی؟ گفتم:نماز‌صبح‌و‌سریع‌چشامو‌بستم کپی‌ممنوع⚠️🚶🏿‍♂ @Majnonsaralah