💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
همین که جمله ام به آخر رسید،صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد.
نفس عمیقی کشید و با لب هایی که دیگر نمی خندید پاسخ نگاه پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد :«خدا بزرگه.» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم.
نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه برگشتم، که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد.
شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم ،که مجید از اتاق بیرون آمد و با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی مهربان زمزمه کرد:« امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود ،ولی وقتی حالتو دیدم روم نشد چیزی بگم...» و بی آنکه منتظر پاسخ من بماند قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست.
از اینکه ماه های اول زندگی مشترک مان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از ما دریغ میکرد دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد.به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن «ممنونم» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سر صحبت را باز کرد :«الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟!»
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم ،که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید پاسخ داد :«امشب شب تولد امام حسن علیه السلامه.» و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن موج میزد ادامه داد:« امام حسن به کریم اهل بیت معروفه یعنی ...یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن بخوای؛ دست رد به سینه ت نمیزنه. ما هر وقت یه جایی، بدجوری گرفتار میشیم امام حسن رو صدا میزنیم.»
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد پرسیدم:« یعنی تو میگی، اگه شفای مامان من و خدا نمیده امام حسن میده؟؟!!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃