💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۶۶ نویسنده:فاطمه ولی نژاد نگاهش از این همه تنهایی به خا ک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: «آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟» و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم: «گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه س! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!» جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان، ایستاده بودم که با همان صدای بی رمقم، شهادت دادم: «ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه س از همه خونواده م گذشتم!» سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاهش، صادقانه ادامه دادم: «این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت نمیذاشتم بلایی سر ِ بچه مون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم!» و نمیدانم صفای این جملات بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی مهربان پر شد و زیر لب زمزمه کرد: «میدونم الهه جان...» نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت.دست بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد: «چیزی نشده.» ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانی اش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: «بخیه خورده، مگه نه؟» و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «فدای سرت » و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃