💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۲۷۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
هر چند به حقیقت حرفهایش ایمان داشتم، ولی دلم
جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و
نمیخواستم این شعله های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز
التماسش کردم: «مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم
مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام میزنن! منم از اینا متنفرم! منم میدونم پشت
سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام
یه مو از سرت کم بشه!»
سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانیاش را لمس کردم و با
صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم:
«مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!» و نه فقط از پدر که از برادران
شیطان صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر
کینه به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین
کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! نترس! هیچ غلطی
نمیتونن بکنن!»
ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی ام دست بردار نبود و خواستم باز
التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و ادامه
داد: «ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشی ها بخاطر
چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!»
و چه ماهرانه بحث را عوض
کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که تمنا کرد: «الهه جان! بسه دیگه، گریه نکن! »
و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه
کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانه ای برایم هدیه خریده که خودش
با شوخ طبعی به زبان آمد: «همیشه مردا یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره
که چه خبره! ای داد بیداد!»
و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب
سالگرد عقدمان است. بالاخره صورتم به خنده ای بیرنگ و رو باز شد و برای
توجیه فراموشی ام بهانه آوردم: «از صبح یادم بودا، الان یه دفعه یادم رفت!» از لحن کودکانه ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهای
پی درپی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم برده است.میان خنده های
مجید که بیشتر میخواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر
طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پر شده وبا یک ردیف از نگین های پر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید. انگشتر را به دستم کردم
و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم
قدردانی کردم: «ممنونم مجید جان! خیلی نازه!»
و او از جایش بلند شد و با گفتن
«قابل تو رو نداره.» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: «بلند شو
بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!» و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم که من سر
ِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ در
ِ خانه در انفجار ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد.
نگاه پرسشگرمان به هم دیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃