💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۳۰۱
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه
زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و
در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام
کردند و یکیشان که مسن تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:«من حبیبه
هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.» برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید
ً که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم
برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهرا
صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را
روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت
آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:«دخترم نمیخواد با این شکم پر زحمت بکشی! بیا بشین!»
و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و
مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:«تو رو خدا زحمت نکش! قربون
دستت برم!» لحنش به نظرم بیش از حد پر مهر و محبت می آمد ونمیدانستم حقیقتا همینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با
سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد،
غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همین
که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد
و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: «قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در
خونه ت! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!»
نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر
باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: «اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه
کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!» نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: «این دخترم عقد کرده س! دو ساله که عقد
کرده س! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد
ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیست!» و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و
مادرش با درماندگی ادامه داد: «چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید
تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون
خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پر بشه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب
میوفته!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃