💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۳۲۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
وضعیتم چندان تفاوتی نکرده بود که از روی تخت بیمارستان، به روی تخت کوچک
و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم.
اتاق کهنه و کوچکی که تنها
پنجره اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی
میگرفت.
حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه
دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، هم خسته ونااُمید به خواب میرفتیم.
هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم
و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی ام تا صبح
کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پر پر میزد.با
اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم
تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را
با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. حالا
خودمان در این مسافرخانه سا کن شده و برای وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلا
ً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای
تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به
پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده
هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت میکردیم. در این اتاق کوچک امکان پخت
و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک
نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم.
هر چند به قدری حالت تهوع داشتم
که حتی نمیتوانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به
دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع و
ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم.
حتی حلقه های ازدواجمان را هم فروخته بود
تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی
پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی
که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃