💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۳۲۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به
دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش
خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار
پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی قدم از
قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز
از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود.
به
روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدرم مانده و همین پول
میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که
باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند ،
ً دستی به یاری ام بلند میکنندو
خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده
است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم
را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و
اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم
نمی آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود.
کولر گازی طوری در پنجره قرار
گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری
بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم
گاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم
صاحب مسافرخانه حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع میکرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. حالا این فضای تنگ و تاریک با
یک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملش
کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به
دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی
نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با مجید در مورد کمک
خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم.
من که از اقوام
خودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر
بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر و
برادران خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی
بردارند. مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که
بیش از او من شرمم می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃