بسم رب النور،آن نور که تویی
سلام اقای خوبم !
این روزها میان اینهمه هیاهو و شلوغی خیلی دلتنگت هستم دیگر تحمل دوری ات را ندارم برای همین به خودم گفتم میخواهم سربازت شوم اما از شوربختی روزگار نمیدانستم چگونه و
کسی نبود که یادم بدهد
نه تنها من بلکه همه دوستانم هم دوست دارند چشمشان را با جمال رویت روشن کنند همیشه و همیشه میخواستیم کاری کنیم ولی بیشتر حرفمان رنگ شعار داشت تا عمل
تصمیم گرفتیم راه عشق را ب عشق معشوقی چون تو بیابیم و طی کنیم .آخر چ عشقی بالاتر از عشقمان ب تو چ عشقی بالاتر از حب ب مهدی.
ما درپی خادمی بودیم چون یقینمان بر این بود خادمی برای تو، ته ته عزت مندی پیش خلق الله است
قرار شد یادمان دهند ک چگونه شویم خادمت چگونه بین مردم شهرت یابیم که فلانی خادم کوی اوست .ما شدیم شاگرد و آنها استاد.
اما اینجا دیگ خبری از میز و نیمکت و صندلی تک نفره چوبی نبود
اینجا تا چشم کار میکرد خاک بود و خاک
استاد ما، معلممان، آن بزرگی ک میخواست عهد و پیمان با تورا در ذهن و قلبمان مشق کند قد رعنا نداشت و چهارشانه نبود،بلکه یک مشت استخوان بود ب زیر خاک شاید هم ب همراه پلاکی کهنه
معلمی که میخواست درس معرفت را در گوشمان زمزمه کند از ما هم کوچکتر بود اما...
حماسه آفرینی و بزرگ منشی اش مارا شرمنده خود کرده بود
پا بر خاک نهادیم تا بیاموزیم. قدم زنان پیش رفتیم تا ببینم آنچه را آنان تجربه کردند.
دیر رسیدیم ب غافله عاشقی اما...امروز ما مجنون تو نام گرفتیم اقا، تا فردا روز ما هم مثل تک تک این عزیزان ک خاک همچون پتویی در سرما و گرما در بر گرفتتشان، سربلند شویم
به قلم راضیه صالحی فیروز
#مکتب_سلیمانی
#قرارگاه_روشنفکری_مکتب_سلیمانی
@Maktabsoleimani313