#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
در آرزوی ملاقات!
زهری می گوید:
سال ها آرزوی ملاقات صاحب الامر (علیه السلام) را داشتم و در این راه زحمت فراوان کشیدم و پول زیادی خرج کردم. اما موفق نشدم. تا این که به محضر محمد بن عثمان، نایب دوم امام زمان (علیه السلام) رفتم و مشغول خدمت شدم.
روزی از ایشان پرسیدم که آیا می توانم امام (علیه السلام) را ملاقات کنم؟
او گفت: به این مقصود نخواهی رسید.
من از فرط تا امیدی و اندوه به پای ایشان افتادم. وقتی حال مرا دید، گفت: صبح اول وقت بیا!
فردا صبح اول وقت! به خدمت ایشان مشرف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانی را دیدم که چهره ام به زیبایی او ندیده و عطری خوشبوتر از رایحه وجودش به مشامم نرسیده بود. لباسی مانند تجار به تن کرده و چیزی وجودش به مشام نرسیده بود. لباسی مانند تجاری به تن کرده و چیزی در آستین نهاده بود. چنان که تجار معمولا اشیاء گران بهای خود را در آستین می نهند.
وقتی نظرم به او افتاد، به طرف محمد بن عثمان برگشتم. او با اشاره تمام وجود مرا به آتش کشید.
و به من فهماند که آن که را می جستی اکنون در مقابلت نشسته است.
از امام (علیه السلام) سئولاتی نموم و ایشان پاسخ فرمود و بسیاری از آنچه را که می خواستم بپرسم، نپرسیده جواب فرمود.
آن گاه برخاستند و خواستند که وارد اتاقی دیگر شوند که در این مدتی که در نزد محمد بن عثمان بودم، اصلا متوجه آن اتاق نشده بودم.
در این حال، محمد بن عثمان گفت: اگر می خواهی چیز دیگری بپرسی، بپرس که بعد از این دیگر امام (علیه السلام) را مشاهده نخواهی کرد. به طرف حضرت (علیه السلام) شتافتم تا سوالاتی دیگر کنم، اما امام (علیه السلام) توجه نکرد و داخل اتاق شد و آخرین جمله ای که فرمود این بود:
*ملعون است، ملعون است کسی که نماز مغرب را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان آشکار شوند، و ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان ناپدید شوند.*
📚غیبت طوسی،فصل سوم،ح۲۳۶
@fatemiioon110