رمان
#سارا
قسمت صد و چهل و سوم
بازویم را می گیرد و در اغوشش پرتاب می شوم دستانش دور گردنم حلقه می شوند و با لبخند و سری کج شده نگاهم می کند همچنان اخم هایم را حفظ کرده ام و نگاه خیره و طلبکارم را هم از رویش برنمیدارم.
دستانم را می گیرد و دور گردنش حلقه می کند در همان حالت عقب می رود ؛ من را هم حمل می کند به تاج تخت تکیه می دهد سرش را کج می کند و باچشمان پر شیطنتش چشمکی نثارم می کند حالت بامزه اش که می گوید:-خوب حالا بهتر میتونیم صحبت کنیم!
به خنده می اندازتم لبانم را بین دندان هایم می گیرم تا انقدر زود وا ندهند!
-چرا چشمات و به این روز انداختی؟
با انگشتانش با پوست گردن و موهایم بازی می کند و نگاهش دور تا دور صورتم می چرخد و روی چشمانم مکث می کند.
-نمی خوای حرف بزنی باهام؟
خیره در چشمان زیادی گیرا شده اش ارام زمزمه می کنم.
-چون یه شوهر بی جنبه دارم!
می خندد و همزمان لبانش را با زبانش تر می کند.
-خوب؟
خوب کشیده و با مزه اش میان خنده ی زیبایش لبخندی روی لبانم می نشاند که روی هوا می قابتش و بوسه ی محکمی روی لب هایم می نشاند. می خندم و به او که از لب هایم فاصله می گیرد با تشری می گویم: - خودتو لوس نکن من هنوزم ناراحتم!
دوباره می بوستم.
-ناراحتی هاتم به جون می خرم!
جمله ی از ته دلش قلبم را به بازی می گیرد تارهای موهایم را میان انگشتانش می گیرد.
-رفته بودم پیش کامران موقع افتادنم از پله ها دستم اسیب دید ؛تو حموم متوجه در رفتگیش شدم!
چشمان خجالت زده ام را از چشمانش می گیرم انگشتش روی چانه ام می نشیند، سرم را بالا می دهد.
-نگفتم که خجالت بکشی!
سرش را تکان می دهد و می گوید-گفتم که بدونی اگه رفتم پیش کامران بی دلیل نبود!
-پس...پس صدای خنده های کتی...
حرفم را قطع می کند.
- کامران و کتی خواهر و برادرن و طبیعیِ که با هم زندگی کنند.
نفس عمیقی می کشم و چانه ام را رها می کند و ارام می گویم:
-پس چرا گفتی که با مسیح و بقیه رفتی بیرون؟
-چون با مسیح و بقیه رفته بودم بیرون!
نامفهوم نگاهش می کنم گونه ام را نوازش می کند.
-مسیح و لی لی هم اونجا بودن ازم خواست که بریم مکان باشگاه جدیدشو ببینیم منم قبول کردم!
سر تکان می دهم و پربغض می گویم.
-حق نداری دیر برگردی خونه!
لبخند کش آمده اش روحم را می نوازد.
-من خیلی وقته اومدم شما زود خوابیدی!
مشکوک نگاهش می کنم.
-دروغ گو دشمن خداستا!
می خندد و نیشگون ارامی از روی گونه ام می گیرد.
-دروغ نمی گم.
-پس چرا الان بیدارم کردی؟
موهایم را بهم می ریزد
-من چند ساعته دارم نگات می کنم شما خواب خرسی تشریف داشتی!
چشمانم برق می زند.
-نیگام می کردی؟
صدای پر ذوقم به خنده می اندازتش لپم را می بوسد.
-عزیز دلمی!
اخ جون خیلی وقت بود نگفته بود.
تازه یاد دستش می افتم.
-الان دستت خوبه؟
اره ی ارامی می گوید ،
-مسکن خوردی؟
اهومی می گوید ،
-خوب پس بخوابیم!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان
#سارا 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥
#لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2