#رمان "
#رویای_من "بر اساس
#داستان_واقعی
قسمت_بیست و دوم ✍ بخش پنجم
چی دیدم …. چه اتاق قشنگی داشت ..
تو یک لحظه محو زیبایی اون اتاق شدم ، تخت خیلی بزرگ و مجللی انتهای اتاق بود و یک دست مبل شیری رنگ کنار پنجره ی بزرگی چیده شده بود. پشت پنجره یک پاسیو پر از گلدون های بزرگ یک نخل خیلی زیبا وسط اون بود چند تا محبوبه شب همه ی اطراف پاسیو رو پر کرده بود و عطرش پیچیده بود تو اتاق و به جز تابلوهای زیبا و فرش نفیسی که اون وسط پهن بود و لوستر و آباژور ها به طرز بسیار شیکی چیده شده بود … چیزی که جلب نظر می کرد گلدون ها ی زیادی که توی تمام اتاق چیده شده بود بعضی هاش گل داشت و بعضی از اونا رو من تا اون موقع ندیده بودم….. هیجان دیدن اتاق همه چیز رو از یادم برد …گفتم وای عمه جون چقدر قشنگه ، خیلی بی نظیره .. تا حالا جایی به این زیبایی ندیده بودم ..پرسید وا مگه تو تا حالا نیومده بودی اینجا ؟ گفتم نه نشده بود از دستم رفت …خوب همیشه فکر می کردم اتاق خواب شما و علیرضا خان برای من ممنوعه…. یک دفعه یادم افتاد که چرا اومدم پیش عمه گفتم البته من همچینم هر جایی که گفتین نرو رعایت نکردم ..برای همین اومدم پیش شما ….
سرشو تکون تکون داد گفت : فدات بشم هر جا می خوای بری ؛ برو هیچ کجا برای تو ممنوع نیست به اندازه ی کافی خودت با ملاحظه کار هستی اگرم ممنوع کنم که دیگه واویلا …. برو عمه جون هر کجا دلت می خواد برو …
بریم نهار بخوریم من امروز خیلی گرسنه شدم و از اتاق رفت بیرون و منم دنبالش راه افتادم …. مرضیه داشت میومد ما رو صدا کنه گفت خانم غذای بچه ها رو بکشم؟؟؟ ….عمه گفت : تو برو حمیرا رو صدا کن من می کشم… گفت حمیرا خانم اومده …….دلم فرو ریخت با شنیدن اسم اون حالم دگرگون شد….. به قول تورج حسابی از من زهره چشم گرفته بود …..
ولی دیگه اونجا چاره نداشتم و دنبال عمه رفتم تو آشپز خونه و خودمو آماده ی همه چیز کردم …..
اون پشت میز منتظر نشسته بود که عمه غذا رو بکشه …. من برای اینکه سرمو گرم کنم گفتم عمه بزار من بکشم ……گفت نه باید خودم بکشم تا برای اسماعیل و آقا کریم هم بفرستم (آقا کریم
باغبون خونه بود مرد جا افتاده ای با مو های سفید و پشت خمیده اون به همه ی کارای حیاط رسیدگی می کرد از گل و گیاه گرفته تا جارو کردن حیاط و تمیز کردن حوض…. عنوان سرایردار رو هم داشت اون تو ساختمون کوچکی که جلوی در بود زندگی می کرد…. قبلا با زن و بچه هاش اونجا بودن ولی دختراش بزرگ شدن و شوهر کرده بودن و زنش هم مرده بود حالا شش تا نوه داشت که دلش به اونا خوش بود ….از وقتی زنش مرد عمه برای اون نهار می داد و گاهی هم شام )
عمه ادامه داد ، باید برای ایرج هم نگه دارم چون با قالی پلو خیلی دوست داره …من کنارش وایسادم اون یک دیس کشید و داد به من و گفت شما ها شروع کنین ..من اونو گرفتم گذاشتم روی میز و نشستم …خدا می دونه که چقدر معذب بودم …… حمیرا خیلی طبیعی یک کم برای خودش کشیدو کفگیر رو گرفت طرف منو گفت توام بکش …با تردید کفگیر رو گرفتم عمه مثل برق گرفته ها برگشت ببینه چی شده .. سرشو با تعجب تکون داد …. و من ناباورانه برای خودم کشیدم…. مرضیه گفت خانم منم با اسماعیل اینا می خوردم و سینی رو بر داشت و رفت … عمه اومد نشست ..اونم مثل من تو تردید بود…. اینجا نه من نه عمه نمی تونستیم جلوی تعجب خودمون رو بگیریم ….. و هر دو منتظر این بودیم که ببینیم ، حمیرا حالا چیکار می کنه .. ولی اون کاری نکرد و غذاشو خورد و گفت دستت درد نکنه مامان خوشمزه بود خیلی گرسنه بودم و رفت بالا …
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2