#رمان "
#رویای_من "بر اساس
#داستان_واقعی
قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش دوم
🌸وقتی تنها شدم تازه به عمق فاجعه پی بردم اگر ایرج اونشب زنگ بزنه و علیرضا خان بهش بگه من بهش خیانت کردم و اونم باور کنه چیکار کنم؟
اگر حمیرا و تورج باور کنن چی؟ واقعا علیرضا خان با نقشه ی قبلی این کارو کرده بود ؟ یا اتفاقی تازه ای افتاده بود؟ برای چی به من تهمت خیانت زد ؟
اگر اینقدر ترسو نبودم حتما میموندم تا بی گناهیم ثابت کنم …. ولی من از علیرضاخان می ترسیدم …
شاید چون هرگز خشم مرد رو ندیده بودم الان وقتی مردی عصبانی میشد دنیا روی سر من خراب می شد؛؛ وحشت می کردم ؛؛…اونشب هم من بی نهایت ترسیدم ………
🌸فردا عید بود و من برای یکی یکی اونا کادو خریده بودم تا بتونم از محبت های اونا تشکر کنم کادو ها رو یواشکی از عمه خریدم و همه رو توی کمد گذاشته بودم ….. برای علیرضا خان یک کلاه خریدم و همون جا توش نوشته بودم …عموی عزیزم که تو این مدت برای من پدری کردین ازشما خیلی ممنونم دوستتون دارم …
برای عمه هم یک عطر خیلی خوب گرفته بودم از اونجایی که خودش خرید می کرد برای اون نوشتم دیگه به شما نمیگم عمه چون برام از مادر مهربون تر بودین عیدتون مبارک
برای تورج و حمیرا و نگار و حتی آقای رفعت هم چیزایی خریده بودم چون سال قبل از همه کادو گرفتم دلم می خواست امسال حرفی برای گفتن داشته باشم …….ولی حالا دیگه کاری نمی شد کرد …
🌸حالم خیلی بد بود و احساس می کردم دارم میمیرم … و مغزم خالی شده بود ..مثل اینکه فشارم خیلی اومده بود پایین ….از این که اونجا و اونطوری بمیرم ترسیدم دلم نمی خواست تا قبل از اینکه بی گناهی من ثابت بشه بمیرم …. شماره ی ایرج رو داشتم …فکر کردم صبح بهش زنگ بزنم ولی پشیمون شدم …
همین طور که گریه می کردم خوابم برد ….و باز خواب دیدم مامانم داره بهم یک لباس میده بازش کردم دیدم همون لباس سفید خالداره ….. گفتم : چقدر قشنگه ولی این همون لباس منه که قبلا دوختی …
🌸گفت : نه رویا جانم اینو دوباره برات دوختم …. و باز بیدار شدم و یادم اومد که یک بار دیگه شبیه این خواب رو دیدم ….و فکر کردم تعبیرش اینه که من باز باید همون لباس رو بپوشم و از خونه ی عمه بیام بیرون ….آره همین بود و من در موردش فکر نکرده بودم …… فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ….اون سال تحویل ساعت هشت صبح بود …. من داشتم به خودم می پیچیدم که شنیدم دخترای پانسیون دارن خودشونو برای تحویل سال آماده می کنن خودمو روی تخت جمع کردم و پتو رو کشیدم روی سرم تا چیزی نشنوم …..مجسم کردم قرار بود اونشب حمیرا و رفعت بیان اونجا و شب بمونن تورج هم میومد آیا منو فراموش می کنن و سال تحویل رو جشن می گیرن یا الان اونا هم مثل من آشفته و بی قرارن ؟ …..
🌸نزدیک سال تحویل فاطمه اومد و گفت : خانم ؟ خانم ؟ می خوای بیای با بچه ها باشی ….سرمو از زیر پتو در نیاوردم درو بست و رفت ….کم کم همه چیز ساکت شد و من دوباره در میون گریه هام خوابم برد ……
برای نهار صدام کردن ولی بازم از جام تکون نخورم تا اینکه یادم افتاد نماز نخوندم بلند شدم و اومدم بیرون …. کسی تو راهرو نبود …. وایستادم تا فاطمه خانم رو دیدم پرسیدم دستشویی کجاست؟
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2