#رمان "
#رویای_من "بر اساس
#داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش دوم
🌸عمه تو حال بود …
گفتم : سلام عمه جون ایرج خونه س ؟
گفت سلام مادر آره داره حاضر میشه بره مسافرت….
یکه خوردم پرسیدم کجا ؟
🌸گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره اونم بچه ام خسته شده دیگه …….
بزار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
با بغض پرسیدم کجا ؟
گفت : اونشو من نمی دونم از خودش بپرس …و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
وارفتم و آهسته از پله ها رفتم بالا …ایرج تو اتاقش بود در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
🌸گفت : جانم عزیزم اومدی ؟ چه زود فکر نمی کردم به این زودی بیایی منو بغل کرد و بوسید …..
پرسیدم کجا می خوای بری چمدون بستی ؟ گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……بی هدف اطرافو نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود ..و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
🌸یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم خیلی بدی ….
داشتم میمردم مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..گفتم اونم مثل تو شوخی کرده حتما ، چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
از خنده روده بر شده بود می گفت الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم نهار رو تو راه بخوریم ….
🌸گفتم عمه گناه داره اونم بیاد و صبر نکردم و دویدم پایین اون داشت می خندید دست انداختم دور گردنش و گفتم تو رو خدا عمه بیا با ما بریم خواهش می کنم نگو نه ….قبول نمی کنم بیا بدون شما خوش نمیگذره ….
🌸گفت اولا بشین ببینم باهات کار دارم …..تو دلت
می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
گفتم الان چه وقت این حرفاس عمه جون …
گفت : نه بگو ببینم ..(ایرجم اومد پیش ما ) گفتم راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
همونی که داشتم عالی بود خیلی هم عالی و همیشه توی ذهنم می مونه دیگه چه لزومی داره؟
عروسی برای یک شب خاطره انگیزه خوب منم داشتم دیگه… برای چی عروسی بگیریم …. نمی خوام…..
🌸سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم؟ من رویا رو میشناسم شما ها هنوز اونو نشناختین…
خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین منم تا شما بر گردین اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
🌸بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو در آغوش گرفت و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت قربونت برم عمه خدا تو رو به من داد …..
ایرج گفت داد به من ….مامان صاحب نشو داد به من….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2