داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و دوم ✍ بخش چهارم 🌸با یک سری تهدید برای جون بچه
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و دوم ✍ بخش پنجم 🌸گفتم : راستش من بیشتر از هر چیزی ترسیده بودم چون شنیده بودم عده ای رو تو دانشگاه گرفتن و چند نفرم سعی کرده بودن منو قاطی کاراشون بکنن این بود که فکر کردم برام پاپوش درست کردن در حالیکه … خیلی هم بهم احترام گذاشتن و حرف بدی هم به من نزدن حتی وقتی خواستن دوباره چشمو ببندن ازم اجازه گرفتن …. فقط می خواستن من براشون جاسوسی کنم فکر می کردن که کسی به من شک نمی کنه و تو دانشگاه هم به من اعتماد دارن و دلشون می خواد من با گروه اونا باشم می خواستن که سر گروهای اونا رو لو بدم …… و جریان رو تعریف کردم ….. 🌸علیرضا خان با دست, سر و صورتش رو می مالید و نمی دونست عصبانیت شو چطوری خالی کنه گفت: این از اصل مشکوکه ، مسخره اس ساواک بخواد کسی رو ببره این طوری نمی بره؛؛ این طوری جاسوس نمی گیره,, اون خودش صد تا خبر چین داره مونده ی این نیست که یک زنی رو اونم با این وضع ببره و ولش کنه؟؟ نه,, یک جای این کار می لنگه یا اونا منظورشون من بودم یا می خواستن ببین تو خونه ی ما چی می گذره …یا اصلا ساواکی نبودن برای اینکه این کارا در حد ساواک نیست این یک کار احمقانه و بی برنامه بوده ….. 🌸همین طور که پتو دور من بود ایرج منو گرفته بود تو بغلش و شونه های منو ماساژ می داد …. علیرضا خان بازم فکر می کرد و راه می رفت ….. نه اصلا با عقل جور در نمیاد معنی نداره ….. امکان نداره …. شرط می بندم اگر کار ساواک بود جلیلی به من می گفت دیدی که اصلا اطلاعی نداشتن … 🌸برای همین من اونقدر ترسیده بودم گفتم بردنش بلایی سرش بیارن …. همه چیز زیر نظر جلیلیه …نه ….نه …اگر اونا کرده بودن اون خبر داشت بعدم میگم این کار ساواک نیست … من ته و توشو در میارم ببینم کدوم مادر ,,…… تونسته با عروس من این کارو بکنه اونوقت مادرشو به عزاش میشونم ….. تورج گفت : اونو بزار به عهده ی من تا سر در نیارم کار کی بوده ول نمی کنم …. 🌸علیرضا خان همون طور راه می رفت و دست و پاش هنوز می لرزید ….. انگشتشو به نشونه ی اینکه فهمیدم بالا برد و گفت : فکر کنم یک کسی می خواسته مطمئن بشه تو جاسوس نیستی اگر این طوری باشه خطرش کمتره ولی ازطرف ساواک باشه ما دیگه در امان نیستیم …..ولی نه ,, نیست ,, از طرف ساواک نیست ,بهتون قول میدم ….. 🌸تورج پرسید تازگی تو دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاده رویا ؟ گفتم نه هیچی ، اصلا من کار به کار کسی ندارم …. بیشترم که بیمارستانم ….. ایرج پرسید : مثلا یک حرفی کسی ازت چیزی خواسته باشه … خوب فکر کن …. گفتم باور می کنی الان اصلا مغزم کار نمی کنه ….. چرا,, صبرکن یک بار شهره می خواست بهم اعلامیه ی مجاهد ها رو بده یک بارم چند تا اعلامیه مال حوزه علمیه بود هیچ کدوم رو نگرفتم اصلا ..گفتم برین هر کاری می خواین بکنین من کاری ندارم ..همین …. علیرضا خان پرسید تازگی خیلی ها رو گرفتن تو دانشگاه ….. 🌸گفتم من این طوری شنیدم میگن از دانشکده ی حقوق ده پانزده نفر رو گرفتن …… علیرضا خان گفت کار خودشونه می خواستن ببین تو خبر چین هستی یا نه بهت مشکوک شده بودن …. گفتم عمو امکان نداره من حتی اونا رو نمیشناسم با اونا قاطی نشدم که به من مشکوک بشن …. 🌸تورج گفت کار اسلامگرا ها نیست اونا این کارو نمی کنن من روش اونا رو میشناسم کار مجاهد هاس … ایرج گفت پس اینم زیر سر شهره اس باشه که ببینیم …. گفتم تو رو خدا درد سر درست نکنین ولش کنین اگر کار ساواک نباشه که ترسی نیست تموم شد و رفت …… تورج گفت : بَه زن داداش تازه می خوایم شهره رو با عزت ببریم باغ …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2