#رمان
"
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_هفتادم✍ بخش اول
🌸حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن که فعلا بیان خونه ی ما یا نه ، ولی دلم برای اون دختر کوچیک می سوخت که توی اون سرما شب قبل رو توی حیاط خوابیده بود ….
وقتی برگشتم اونا همین جور نشسته بودن …. گفتم : دخترتون اسمش حلیمه بود آره ؟ حالش خوبه و به زودی هم مرخص میشه اونوقت شما کجا میرین ؟ جایی دارین ؟ مرد گفت : فعلا که نه ، ولی باید یک کاری بکنم می ترسم ,,زن و بچه هام بر گردونم اون ها هم کشته بشن …. اینجا کار می کنم زندگی می کنم ….گفتم الان تا کار پیدا کنی مهمون من میشی؟ … فعلا بیان اونجا استراحت کنین تا حلیمه خوب بشه بعد یک فکری می کنیم …..
🌸گفت : نه ، نه ,, برای شما زحمت میشه …این کاره بدیه ….
گفتم شنیدم اگر کسی تو شهر شما خرمشهر غریب باشه شما مهمون نواز ترین مردم دنیاین چرا دعوت منو قبول نمی کنی ؟ بیا اگر دوست نداشتی من دیگه کاری ندارم بعد یک فکر دیگه می کنیم ……..
اون به عربی از زنش پرسید …اون نگاهی به من کرد و گفت : شرمنده …ما ..که بد میشیم ….. شوهرش گفت : منظورش اینه که مزاحم میشیم …. گفتم نه شما قبول کنین من خوشحال میشم …..
🌸دستی به سر دختر دوساله ی اونا کشیدم که دستش زخمی شده بود و اونو پانسمان کرده بودن و پرسیدم اسمش چیه ؟ گفت حمیده …باز پرسیدم اسم خودتون چیه ؟ گفت من رحمان؛؛ زنم زبیده ……
دیگه رفتم سر کارم اون روز دکتر صالح هم نبود و من خیلی سرم شلوغ بود ….کارم که تموم شد … رفتم سراغشون دیدم نیستن ….هر چی گشتم پیداشون نکردم و بالاخره رفتم توی بخش و دیدم بالای سر دخترشون نشستن …… نفس راحتی کشیدم و اونا رو با خودم بردم … اسماعیل منتظر بود و با هم رفتیم خونه …..
عمه از دیدن اونا شوکه شده بود فکر نمی کرد یک مرد با قدی بلند و هیکل مند با صورتی سیاه و یک زن چاق با چادری عربی و رو بنده روبرو بشه؛؛؛ یک کم زبونش بند اومده بود نمی دونست چی بگه …..
🌸گفت : خوش اومدین …خوب من …..خوب من …. بعد به من نگاه کرد و گفت زبون ما رو بلدن ….
رحمان گفت : ببخشید مزاحم شدیم ……..بلدیم اگر اذیت میشین ما برگردیم ….
عمه گفت : نه ؛ نه ؛ من براتون اتاق آماده کردم اشکالی نداره ……..
عمه تو همون فرصت کم اتاق کناری مرضیه رو برای اونا آماده کرده بود ….
رحمان تا چشمش به علیرضاخان افتاد رفت تا دستشو ببوسه …..
هر دو معذب بودن و من نمی دونستم با اونا چیکار کنم …..
🌸بچه ها از دیدن حمیده به وجد اومده بودن و فکر می کردن اسباب بازی پیدا کردن …سرشون کاملا گرم شده بود طفلک بچه هاج و واج مونده بود اون هنوز خیلی کوچیک بود و نمی دونست دور و ورش چی می گذره برای همین زود با بچه ها انس گرفت ….
رفتم تو آشپز خونه و از عمه عذر خواهی کردم که باعث درد سرشون شدم گفتم : به خدا می دونستم اینجا جای این کار نیست ولی دلم نیومد تو خیابون ولشون کنم گناه داشتن ….عمه گفت : خیلی کار خوبی کردی تو خسته ای برو بشین الان نهار رو می کشم.
🌸موقع غذا دستشون تو سفره نمی رفت هر چی تعارف می کردیم راحت نبودن خیلی کم خوردن و رفتن تو اتاقی که براشون عمه آماده کرده بودن ؛؛دوتا بالش گذاشتن و گفتن می خوان بخوابن ……
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2