#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول)
#امام_زمان
عالم بزرگوار حاج سید علی شوشتری نقل می کند: رسم من و شیخ مرتضی انصاری این بود که در اوقات زیارتی مخصوص از نجف اشرف به کربلای معلی مشرف می شدیم و چند روز می ماندیم. در یکی از روزها که از نجف به کربلا آمدیم بعد از گذشت سه روز شیخ مرتضی فرمود: باید مراجعت کنیم. من هم قبول کردم. چون شب شد و خوابیدیم نصف شب متوجه شدم که شیخ از بستر خواب برخاست و وضو گرفت و عمامه بر سر گذاشت و از منزل بیرون رفت.
✨💫✨
با خود گفتم: شاید شیخ اشتباه کرده و خیال می کند سحر است و حال آنکه نصف شب است و وقت تهجّد و نماز شب نیست. از حیاط بیرون رفت. من متوحش شدم و لباس پوشیدم و به دنبالش رفتم اما آهسته می رفتم که او متوجه من نشود. از کوچه های کربلا گذشت و به دروازه ای که به نام دروازه بغداد است، رسید. در آنجا خانه کوچک عربی بود. وقتی شیخ مقابل آن خانه قرار گرفت ایستاد و سلام کرد. از داخل خانه جواب سلام آمد. شیخ عرض کرد: آِیا می توانم فردا برگردم؟
✨💫✨
جواب دادند: آیا این مطلب را انجام دادی؟ گفت: نه. خطاب آمد: برای رفتن مرخص نیستی، فردا را بمان. عرض کرد: به چشم. شیخ مراجعت کرد. من قبل از شیخ آمدم و در رختخواب خوابیدم به نحوی که شیخ متوجه نشود. صبح شد به شیخ گفتم: امروز حرکت کنیم؟ گفت: خیر. من از علت آن نپرسیدم. شب شد با خود گفتم: امشب را نباید خوابید. پس در رختخواب دراز کشیدم ولی بیدار بودم تا همان موقع شب رسید. باز متوجه شدم شیخ برخاست....
ادامه دارد ...
@Manavi_2