✏️سه زن مي خواستند از سر چاه آب بياورند.
در فاصله اي نه چندان دور از آن ها پير مرد دنيا ديده اي نشسته بود و مي شنيد که هريک از زن ها چه طور از پسرانشان تعريف مي کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتي ماهر است که هيچ کس به پاي او نمي رسد.
دومي گفت : پسر من مثل بلبل اواز مي خواند. هيچ کس پيدا نمي شود که صدايي به اين قشنگي داشته باشد .
هنگامي که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسيدند :پس تو چرا از پسرت چيزي نمي گويي؟
زن جواب داد: در پسرم چيز خاصي براي تعريف کردن نيست. او فقط يک پسر معمولي است .ذاتا هيچ صفت بارزي ندارد.
سه زن سطل هايشان را پر کردند و به خانه رفتند.
پيرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد.
زنها وسط راه ايستادند تا کمي استراحت کنند. در همين موقع پسرهاي هر سه زن از راه رسیدند.
پسر اول روي دست هايش ايستاد و شروع کرد به پشتک زدن.
زن ها فرياد کشيدند: عجب پسر ماهر و زرنگي است!
پسر دوم هم مانند يک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالي که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صداي او گوش دادند.
پسر سوم به سوي مادرش دويد. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در این هنگام پیرمرد پرسید این پسر برای کدامتان است؟
زنان گفتند کدام پسر را میگویی
پیرمرد با تعجب گفت: من که اينجا فقط يک پسر ميبينم...
🚩
@Manifestly