🏴 دقیقا سه ماه پیش وقتی می خواستم به مرخصی بروم، علی آقا به من گفت: حاجی تا بگردی من دیگر نیستم. تعجب کردم گفتم: کجا؟تهران! گفت:نه. دو سه بار اصرار کردم، ولی جواب قانع کننده ای نداد.فقط گفت: بعدا خودت می فهمی! از این زمان دو ماه گذشت. دوباره که می خواستم به تهران برگردم باز هم گفت: حاجی تا برگردی من دیگر نیستم. گفتم دفعه ی پیش هم همین را گفتید. جواب داد: دفعه ی پیش فرق می کرد،نشد. این دفعه زود از مرخصی برگشتم. درست چهار روز بعد بود که این اتفاق افتاد و علی آقا شهید شد.به این نتیجه رسیدم که علی آقا مطمئنا از شهادتش خبر داشت و چندین بار هم از این حرف های مشکوک زده بود. ولی باورمان نمی شد که علی آقا در حین خنثی کردن مین شهید شود. روحیه ی از دست رفته ی بچه ها باید تقویت می کردیم.محمد زمانی که در زمان شهادت علی آقا تازه به گروه ملحق شد، از انجام تشریفات برای هرتازه وارد بی نصیب مانده بود.دست وپای او را گرفتیم و زود خاکش کردیم. بچه ها روغن سوخته و گریس هم برای زیباییش به موها وصورتش زدند و به کارشان خاتمه دادند.ص۲۱۶ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح 🆔@Mastermahdiamini