🏴 من و امینی از گلرخی خداحافظی کردیم و به سمت مقر راه افتادیم. گلرخی هم قرار شد بعد از خاموش کردن بیل میکانیکی و خواندن زیارت عاشورا به مقر بیاید. هنوز کمی از کانال فاصله نگرفته بودیم که امینی،کبریتی از جیبش در آورد. گفتم، چرا کبریت آوردی؟ گفت: می خواهم علف های خشک را آتش بزنم تا از شر این پشه هایی که مثل فانتوم حمله می کنند و نیش می زنند،خلاص شویم و هم اینکه ترددمان در منطقه آسان شود.کبریت را روشن کرد و انداخت و علف ها شروع به سوختن کردند. ما هم راهمان را ادامه دادیم. و هر چه به مقر نزدیکتر می شدیم، هوا تاریکتر وحجم آتش هم بیشتر می شد. مهدی به من گفت: اگر کسی پرسید کی منطقه را آتش زده،خودت این را قبول کن.چرا که اگر به گوش آقا مجید برسد،ناراحت می شود. نزدیک مقر شدیم که آقا سیدمجید و دیگر بچه ها روی خاکریز ایستاده بودند و با نگاهی پرسش گر ما را دیدند که از میان دودی که منطقه را فرا گرفته بود،به سمتشان می آمدیم. بلافاصله آقا سیدمجید پرسید:حاجی شما علف ها را آتش زدید؟ چون به مهدی قول داده بودم،گفتم: بله آقاسید.ص۲۲۶ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح 🆔@Mastermahdiamini