سرما حالا دیگر استخوانم را هدف گرفته بود، گلوله سرمایش، از پوست به استخوانم رسید و سوزش سرم را به درد آورده بود. برف، آنقدر شدید بود که ماشین برف روب توان مقابله با آن را نداشت، اسلحه اش را غلاف کرده بود و گوشه ای منتظر توقف بمباران سفید آسمان بود. گاهی دلم رهایی و آزادی را میخواهد. همان لجبازی های کودکی که میخواستم میان کوچه های برف گرفته، بجای چکمه پوشیدن و برف بازی کردن رکاب زدن میان انبوه برف ها را با دوچرخه ای که برای تولدم خریده ام امتحان کنم. دلم میخواست هرکاری که دوست دارم را انجام دهم، بیخیال قضاوت شدن، بیخیال توجه به نگاه تمسخر آدم ها، خودم باشم برای خودم. ولی حالا دلم همراه سرمای زمستان سرد شده است. گاهی خاموش میشود بخاری درونم تا من همرنگ سرمای خیابان شوم کوچه را برف سفید کرده است، گلوله های سفید رنگ روی یعقه های تمام عابران دیده میشود، حال دلم متفاوت تر از تمام رهگذران است. من میان کوچه های برف گرفته، دوچرخه ای دارم که سال هاست همان جا مانده است. او همان همدم روز های کودکی من است همان همدست لجبازی هایم، همان دوچرخه ای که حالا در تابستان آفتاب میخورد و در زمستان تایرش در برف ها فرو میرود. شاید بهتر باشد برای رهایی و تنفس دوباره در این دنیا سفر کنیم به دوران خوش رهایی در کودکی، شاید بهتر باشد بیدار کنیم تک تک خوشی های ساده را، آن زمان که دلمان خوش بود و توقع های ما پایین، گاهی باید فکر کرد؛ به کودکی،به بازی های کودکانه،به حال خوش ساده و حالا برف میبارد و من گرفتار بزرگ شدن شده ام دوچرخه بازی میان برف نه، حتی دلم سمت برف بازی هم نمیرود. ✍🏻 ❖ •═•❥ ↬☞ @Matnhayekhas ⊂⇝