#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت هشتم
🍃 یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بال، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد
قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا
میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده
َ بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا
پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با
فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َ آیه سخت راه میرفت. مردش بود. دلش سبک شده
تمام طول راه را با مردش بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس
میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک
گذاشتنت را ندارم! "
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و
زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر
مشفق اومدیم.
مرد من! ببین هنوز
مردم خوبی کردن را بلدن َ
هنوز هم دل به دل هم دادن را بلدند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک
نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از
َمردم
مرده! آیه به وحشت افتاد! "خدایا...
سرازیریاش میگفتند و حشت ُ
را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانسته ها از قبر..
هرکس می شنید شهید آورده اند، سراسیمه خود را میرساند. میآمد تا ادای دین
کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه
رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا
حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریده ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده
ی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال
َ رفت بود و آیه ای که زیر لب تلقین می ردش... عشقش فرق
داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه ی دامادش. خودش درون قبر رفت
َحد گذاشت
و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند،
و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
بعدِ من، خواستی شهید شو!
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.