🕊 قسمت
#دوم
دور چشمان نحسش سیاه شده.
به سختی سر تکان میدهد. دستم را برمیدارم و چنگ میاندازم میان موهای ژولیدهاش.
سرش را کمی بالا میآورم و میپرسم:
-«ناعمه» کجاست؟
چشمانش ترسیدهتر میشود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است:
-ن...نمیدونم...
تکانی به سرش میدهم و موهایش را بیشتر میکشم:
-غلط کردی! خودت میدونی وقتی وسط اردوگاهتون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی میتونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کمتر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم.
درحالی که دارم با صدای آرام و خشن،
اینها را در گوشش زمزمه میکنم، هربار نگاهی به در هم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست.
تندتند نفس میکشد ،
و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریدهبریده و با تهلهجه عربی میگوید:
-دستت به ناعمه نمیرسه!
پوزخند میزنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار میدهم:
-چطور؟
به زور میخندد و دندانهای زرد و حال به هم زنش پیدا میشوند:
-چون اون نه عراقه، نه سوریه!
و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید:
-حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم:
-کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟
انگار دارد برای خودش شعر میگوید:
-حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت،
حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید
ناعمه فرزند سرزمین زیتون است،
شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛
اما مدرکی نداشتم. میگویم:
-باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.
موهایش را رها میکنم.
دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند.
تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم
و درحالی که یک چشمم به در است میگویم:
-میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!
دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند:
-تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم:
-هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...