🕊 قسمت ۲۴۴ دستش را بالا می‌گیرد و نفس می‌زند. بعد با تردید، دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند. پیراهن مشکی گشادش را ، که از تن در می‌آورد، برجستگی و سیم‌های رنگارنگ جلیقه انفجاری‌اش پیدا می‌شوند. نفس عمیقی می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم: - اخلع قمیصک وإلا سأفجرك هناك.(جلیقه‌ت رو دربیار وگرنه همون‌جا منفجرت می‌کنم!) باز هم خیره می‌شود به خاکریز. تعللش را که می‌بینم، خشاب را جلوی پایش خالی می‌کنم: - إن أطلقت عليك ستنفجر. یالا!(اگه بهت شلیک کنم منفجر می‌شی. زود باش!) دستش می‌رود به سمت جلیقه انتحاری. چشمانم را می‌بندم و به حامد می‌گویم: - یه خشاب پر بهم بده! حامد خشاب را کف دستم می‌گذارد. منتظرم راننده خودش را منفجر کند تا حداقل اسیر نشود؛ اما صدای انفجار نمی‌شنوم. انگار دارد با خودش فکر می‌کند بدون کشتن ما، مُردن برایش نمی‌صرفد! چشم که باز می‌کنم، جلیقه انتحاری را در آورده و انداخته روی زمین. تمام لباس‌هایش را بجز لباس‌های زیرش درمی‌آورد تا مطمئن شویم خطری ندارد. حامد می‌گوید: - ارفع یدک و تقدم.(دستتو ببر بالا و بیا جلو.) مرد قدمی به جلو برمی‌دارد. از پشت خاکریز بیرون می‌آیم ، و به سمت مرد می‌روم. پشت سرش قرار می‌گیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش می‌‌دهم، به حامد می‌گویم: - به بچه‌های تخریب بگو بیان ماشین و جلیقه‌ش رو بررسی کنن. لباس‌هاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. پشت خاکریز، دستان مرد را محکم می‌بندم و می‌پرسم: - شو إسمک؟(اسمت چیه؟) با نفرت نگاهم می‌کند؛ انگار مقصر این که نتوانسته خودش را منفجر کند و به بهشت و حوری‌های بهشتی‌اش برسد منم. تکانی به لب و دهانش می‌دهد ، و بجای جواب سوالم، به سمتم آب دهان می‌اندازد. حالت خیس و لزج آب دهانش را ، روی گونه سمت راستم حس می‌کنم و حالم را به‌هم می‌زند. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و تند نفس می‌کشم. دستم برای زدن یک سیلی محکم به صورتش بی‌قراری می‌کند. برای این که دستم را در کنترل خودم نگه دارم، آن را محکم مشت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم