چیک چیک...عشق
قسمت ۱۵۶
_اَه ساناز جون بکن ببینم چی میخوای بگی !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_هیچی یادته اون روز که اومدی و از اشکان حرف زدی ؟ یادته گفتی حسام گفته که چند روزی نمیاد دنبالت سرش
شلوغه ؟
_خوب آره ! هنوزم خبری ازش ندارم
_بله ، چون واقعا بچه سرش شلوغه
_مشکلی براش پیش اومده که تو با خبر شدی ؟ باز زاغ سیاه چوب زدی ؟
_نه جونم ، مشکل که چه عرض کنم ، اینجور که من فهمیدم و از شواهد امر معلومه ......... کم کم باید شیرینی بخوریم!!!
کلافه شدم بس که مقدمه می چید و نمی رفت سر اصل مطلب ... با بداخلاقی گفتم :
_حتی تو خبرتم به فکر خوردنی ! شیرینی ِ چی ؟
نیشخندی زد و با ناراحتی گفت :
_شیرینی عروسی حسام خان !
مطمئنم وقتی با خبر شدم پارسا زن و بچه داره همچین حالی بهم دست نداد !
انگار از بالای یه کوه پرتم کردن پایین ... نمی دونم چرا ولی کوبیدم روی میز و بلند شدم
با صدای بلند گفتم :
_بسه این مسخره بازی رو تمومش کن ، هنوز نمی دونی این چیزا شوخی بردار نیست ؟ منو بگو که مچل ِ تو شدم
_چته چرا داغ کردی ؟ گفتم شاید ، تازه من تا مطمئن نباشم چیزی نمی گم چون مثل تو عجول نیستم ... حتی
فهمیدم طرف کیه
گول زدن خودم بی فایده بود ! کاملا مشخص بود که ساناز جدیه و شوخی نمی کنه ... وا رفته نشستم روی صندلی و
گفتم :
_جدی که نمیگی ؟
_چرا متاسفانه
زبونم رو کشیدم روی لبم و گفتم :
_خوب؟ دختره کیه ؟
_خوب ... فکر کنم نسترن ! دختر عمه ی حسام ... همونی که هر سال روز عاشورا میریم خونشون هیئتشون .
نسترن رو خوب یادم بود ، چون همیشه از آرامش و ملاحتی که توی چهره اش بود خوشم میومد ...
حتی یه بار به مامان گفته بودم که اگر سنش به احسان می خورد من به عنوان خواهر شوهر پسندیدمش
خیلی ناز و دلنشین بود ... ولی نمی دونستم یعنی حتی فکرشم نمی کردم که حسام بخواد .....
_هوی الهام ! میگم یادته ؟
سرمو تکون دادم ، دوباره گفت :
❣
@Mattla_eshgh