من مادر سه تا دسته گلم و خودم متولد ۷۰ و شوهرم متولد ۶۷. و هر دو سید هستیم☺️ تنها دختر یه خانواده ۵ نفری هستم و دوتا داداش بزرگتر از خودم دارم. یه روز مادرشوهرم اومدن حوزه ای که من درس میخوندم، آخه من طلبه بودم و مشاور حوزه منو معرفی کرد. اومدن خواستگاری و برخلاف تصور خیلی از فامیل که فکر میکردن من دنبال شاهزاده با اسب سفیدم که خواستگارهام با موقعیت های شغلی و مالی و خانوادگی مختلف رو رد میکنم، من و خانوادم به ایشون جواب مثبت دادیم. یه پسر متولد ۶۷ نظامی و بسیاااار خوش اخلاق و مذهبی و خانواده دوست، اهل کمک تو خونه داری و بچه داری و من این نکات برام بیشتر از شغل و مال و موقعیت خاص خونوادگی مهم بود. اخلاق و ادب نسبت به خانوادم و تقوا و خانواده دوستی برام مهم بود. برخلاف رسم تو شهر ما که چندتا کالای بزرگ پسر میگیره ما اینکارو نکردیم و مهریه ۱۴ سکه بود در صورتی که شوهرم بعدا گفت، اصلا فکر نمیکردم ۱۴ تا باشه و در واقع من با کالا ندادن و مهر پایین جایگاه خودم تو خانواده شوهرم بالا بردم. البته که قصد من فقط رضای خدا بود. جالبه بعدا یه عده تو فامیل گفتن فلانی دخترشو مفت داد. ولی شوهرم با اخلاق خوب و ادبی که داره تو دل همه چه خانوادم چه فامیل جا باز کرد و این چیزی بود که من همیشه میخواستم و الحمدلله دعاهام مستجاب شد. یکسال و خورده ای بعد از ازدواج من باردار شدم و خیلی خوشحال بودیم. بی نهایت بچه دوست داشتیم. پسرم که بدنیا اومد خیلی دل درد داشت و بی خواب بود طوری که نوزادی که باید حداقل ۱۷.۱۸ ساعت در روز بخوابه کلا ۲ ساعت میخوابید یهو ۱۵.۱۶ ساعت یسره بیدار بود و گریه میکرد. من تا ۴ماه کلا در شبانه روز ۳تا۴ ساعت میخوابیدم و از ۴ ماهگیش تا یکسالِ تمام پرستار گرفتیم که فقط صبح ساعت ۸ تا ۲ ظهر میومد نگهش میداشت که من بخوابم. و من که خیلی سرحال و پرشور بودم کم کم بخاطر صدای گریه زیاد بچه و کم خوابی خودم بسیار افسرده و بداخلاق شده بودم. از یکسال و خورده ای پسرم، مادرشوهرم و شوهرم خیلی کمک کردن که من یه وقتایی بیرون خونه بدون بچه باشم و حال و هوام عوض بشه خداخیرشون بده این خیلی کمکم کرد تا کم کم بعد از دو سالگیش حالم بهتر شد. اون روزا که حالم بد بود، شوهرم رو خیلی اذیت میکردم. خیلی بداخلاق بودم و فشار روحی زیادی روم بود و جالبه میدونستم بداخلاق و پرخاشگر شدم و من هرچی عصبی تر اون صبورتر... یه روز با خودم گفتم بیچاره چقدر داره منو تحمل میکنه دقیقا همون روز یهو گفت من واقعا از خدا ممنونم که تو رو بهم داد تو اگر انقدر خوب نبودی، منم خوب نبودم😳😳 ناگفته نماند شوهرم کارش خیلی براش مهمه و منم همیشه در مقابل کارش کوتاه میومدم و میام تا جایی که مهمونی پاگشام رو بدون داماد رفتیم. صبحش زنگ زد که دارم میرم ماموریت، شرمنده نیستم برای شب و من فقط گفتم مشکلی نیس درصورتی که مشکل بود. واقعا دوست نداشتم بدون شوهرم برم. یا مهمون دعوت میکردم و مجبور بودم زنگ بزنم کنسل کنم چون یهو صبح زنگ میزد میگفت دارم میرم ماموریت و باز میگفتم مشکلی نیست. تو بارداری اولم دوماه رفت ماموریت و دوسالگی پسرمم دوماه دیگه رفت. و وقتی سر سومی باردار بودم ۲۰ روز رفت و روزای خیلی سختی بود مخصوصا که با شیطنت بچه ها و بدقلقیشون ترجیح میدادم فقط خونه خودم باشم و گاهی برای سر زدن خونه مادر و مادرشوهرم برم. اینا همه برای منی بود که کمترین سختی تو مجردیم نکشیده بودم و کم کم بزرگ میشدم. ادامه👇 🌹 @Mazan_tanhamasir