کانال تنهامسیری های مازندران
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 👇👇 حتما بخونید قشنگه 👇👇 قسمت3⃣ 🍃🍃 احسان باورش
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇 حتما بخونین قشنگه 👇👇 قسمت4⃣ 🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت. شماره هارو تند تند گرفت. پشت خط دوستش. علي بود. تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشت. احسان به خاطر شرايط خانوادش و تنهايي عميقي که توي زندگيش احساس ميکرد، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بود. البته اغلب همکلاسي هاش هم کسايي بودند که روحيات احسان باهاشون نمي ساخت. اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که احسان از ديدنشون رنج ميبرد. حالا توي تمام دنياي احسان، علي مونده بود. کسي که تمام تنهايي احسان فقط با او تقسيم ميشد. علي قبلا ماجراي سارا رو از احسان شنيده بود اما حالا درخواست احسان اين بود که چند ماهي بره خونه اونها و توي زيرزمين خونشون ساکن بشه. قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بود، ميرفتند توي زيرزمينشون و اونجا باهم درس ميخوندند. ⁉️علي بعد از شنيدن درخواست احسان من من کرد و گفت: يک هفته اي هست که زيرزمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري براي بردارش کردند تا بيکار نباشه. احسان باشنيدن اين حرف انگار تمام اميدش نااميد شد. تشکري سرد کرد و گوشي رو قطع کرد. ميدونست نميتونه هيچ جوره بين بالکن خودش و بالکن اتاق بقلي حائل ايجاد کنه. چون با ناراحتي مادرش مواجه ميشد. مادر احسان اين حالت روحي اون رو بچه بازي ميدونست و از کم جسارتي پسرش خجالت ميکشيد. روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد. احسان خودش رو به خواب زده بود و پتو رو روي سرش کشيده بود که صداي زنگ خونه اونو به خودش آورد. مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي کنه. احسان با اکراه از رختخواب بلند شد و به سمت آيفون رفت و بدون اينکه آيفون رو برداره، در رو باز کرد. سريع خودشو به اتاقش رسوند و از پشت پرده به درب خونه خيره شد. در باز شد ... احسان اونچه ميديد رو باور نميکرد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ @Mazan_tanhamasir ‍─═इई🌿✨🌺✨🌿ईइ═─ منتظر نظرات شما عزیزان هستیم 👇👇 @Zohoor1200