#رمان
#گلستان_یازدهم
17
زهرا پناهی / 🇮🇷شهید چیت سازیان🌷
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸زرگر سینی حلقه هایش را گذاشت جلوی ما. منصوره خانم گفت: «فرشته خانم بپسند. حلقه ها را نگاه کردم و دستم رفت به طرف سبک ترین و کم وزن ترین حلقه. آن را برداشتم و توی انگشتم امتحان کردم. اندازه بود. مادر و منصوره خانم حلقه را توی دستم نگاه کردند. اما علی آقا حواسش جای دیگری بود. فکر کردم حتماً به مصيب مجیدی فکر میکند.
منصوره خانم گفت «فرشته جان این خیلی سبکه حلقه بهتر و سنگین تری بردار.»
نگاهی به علی آقا کردم. دلم میخواست او هم نظر بدهد. روی چهره اش غم سنگینی نشسته بود. منصوره خانم دوباره اصرار کرد. انگار منتظر بودم علی آقا چیزی بگوید. با خودم گفتم هرچه او بگوید. علی آقا چیزی نگفت و من همان حلقه را برداشتم. منصوره خانم درگوشی به علی آقا چیزی گفت. او جلو آمد با زرگر راجع به قیمت حلقه صحبت کرد. زرگر حلقه را وزن کرد. گفت: «دوهزار و پونصد تومن.» علی آقا پول را شمرد و روی پیشخان گذاشت. زرگر فاکتور نوشت و حلقه را توی جعبه مقوایی کوچکی گذاشت که صورتی بود و گلهای ریز قرمز و سفید داشت. به من و علی آقا نگاه کرد و گفت: مبارک باشه. ان شاء الله خوشبخت بشین!
منصوره خانم با شادی گفت: حالا بریم لباس بخریم.
به علی آقا نگاه کردم. دستهایش هنوز توی جیبهایش بود. خوشحال به نظر می رسید اما معلوم بود خجالت میکشد. منصوره خانم گفت: «یه پیرهن سفید مجلسی می خریم. لباس عروسی بماند برا تابستان»
گفتم: «من پیرهن نمیخوام توی این شرایط»
منصوره خانم با تعجب پرسید: «چه شرایطی؟»
گفتم: «آخه معاون علی آقا شهید شده ان. ایشون عزادارن.» منصوره خانم نگاهی به علی آقا کرد و گفت: «مرگ و زندگی با همان آقا مصیب شهید شد و رفت جای حقش. خوش به سعادتش! اما آدم زنده زندگانی میخواد ما که دیشب قرار عروسی نذاشتیم. از طرفی، مگه چند بار میخوای عروس بشی؟ یه باره باید حظش ببری.» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم اما وقتی همه راه افتادیم به مادر گفتم «مادر زیر بار نریها من لباس عروس نمیپوشم. دلم برای علی آقا میسوزه. انگار امروز هم به زور اومده خرید.» مادر آرام گفت باشه تو دیگه چیزی نگو. من درستش میکنم. مادر منصوره خانم را متقاعد کرد و او هم دیگر اصرار نکرد. گفت: «پس اقلا بریم آینه و شمعدان برداریم.
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔
@MellatDana
ملت دانا