قصه دل‌مشغولی تا حالا حتما شنیدی میگن دل هرکسی مشغول کاریه. می‌دونی کار دل چیه؟ یک دل غمگین، یکی غصه دار، یکی خوشحال، خلاصه اینکه هر دلی مشغول کاریه.... یک عمر به درازای چندین و چند سال به خیال خودم زندگی کردم و دائم خدا هر لحظه مشغول کاری بودم و این دل هم مشغول کار خودش بود. من جز گوش دادن به آه و ناله هایی که از سر افسوس خوردن هاش سر می داد کاری از دستم بر نمی آمد. هیچ راه فراری هم نداشتم آخر او بجز من کسی را نداشت و هر بلایی هم سرش آمده بود را من آورده بودم. تنها کاری که بعضی وقتها برای آروم کردنش می کردم کنجی خلوت پیدا می کردم پا به پای آه و ناله هاش چند قطره اشکی می ریختم تا شاید آروم بشه و دست از سرم برداره. راستش را بگم بعضی وقتها واقعا به حال دلم افسوس می خورم. آخر هیچ هم زبون و همراهی نداشت. به خیال خودش هر وقت به دل کسی نزدیک می شد که همدمی پیدا کنه نمی شدکه نمی شد. آخه این من بودم که یادش نداده بودم که چطوری با دل یکی دیگه همنوا بشه تا همدمی پیدا کنه. آخه این بیچاره قبل از اینکه دل من بشه ومن صاحبش بشم با همه دلها یکی بود. همه سر یک سفره نشسته بودند و نفس شأن یکی بود. ولی از موقعی که دل من شد می دونی چی شد؟ انگاری غم دو دنیا همه وجودش را گرفت. به طرف هر دلی که رفت و نگاه کرد همزبونی پیدا نکرد. دل من و تو مثل همه دلهای دیگه فقط و فقط یک چیز از هم میخواستن، می دونم تو هم مثل من خوب می دونی دلهامون از هم چی خوان؟ ولی چرا هیچوقت به هم نمیدن؟ ببینم اگر به جواب رسیدی کمی فکر کن ببین چرا؟ @MFamide313