🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
فصل دوم:به روایت همرزمان
💫 جزیره مجنون جنوبی
یک نمونه دیگر از سختی هایی که بچه های اطلاعات متحمل می شدند، مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می دادند. خب! من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی می کردم تا همیشه با بچه های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولا محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین می کردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم.جزیره جنوبی، منطقه ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچه ها را خیلی مشکل می کرد. محمد حسین آمد پیش من و گفت: «ما در این محور مشکل آبراه داریم، یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود
ندارد.
قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من،
محمدحسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم برای شناسایی
رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را می گذرانند، اما به روی خود نمی آورند.
باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم می رسید. چولانها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستی در دید عراقی ها قرار می گرفتی؛ بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود.
همان روز که من همراهشان بودم، وقتی جلو می رفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود. نزدیکش که شدیم، متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد، دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشم های جغد هم بزرگ تر است. هنگامی که از کنارش رد شدیم، گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد. در همین موقع محمد حسین، خیلی عادی، آن را با یک تیر خلاص کرد.
وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم می سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمدحسین و بچه ها شب ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود، راه می رفتند و فعالیت می کردند. یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند، درست کردن آبراه بود؛ کاری که در طول جنگ بی سابقه بود.
آنها شب تا صبح می رفتند و با داس چولانها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند؛ آن هم نه یک متر و ده متر، بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. آن چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت هایشان نبود، فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر می برند. آنچه برای آنها مهم بود، موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه می رسید، شادی در چهره آنها موج می زد؛ شادی ای که ما را هم خوشحال می کرد. 💫
ادامه دارد 🖋️
@Misaagh_Amin