مـیــثــــاق
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴 خون دلی که لعل شد زندگینامه مقام معظم رهبری 🥀فصل سیزدهم قسمت صد و پنجاه و چهار سفر به ماز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴 خون دلی که لعل شد زندگینامه مقام معظم رهبری 🥀 فصل سیزدهم قسمت صد و پنجاه و پنج سفر به مازندران 🥀گفتند ما هیچ یک از این پیشنماز هارا قبول نداریم وضع همه جوانان با ایمان ایران اینگونه بود آنها علمای انقلابی فداکاری را که رویاروی قدرت حاکمه با پایداری می ایستادند دوست می داشتند و از کسی که مطابق دلخواه آنها نمی اندیشید و یا آنگونه که آنها دوست داشتند دست به تحرک نمی زد خوششان نمی‌آمد جوانان تنها به احساسات و عواطف علما قانع نمی شدند بلکه از آنها توقع تحرک فداکاری و ایستادگی داشتند. 🥀 به آنها گفتم شما هر شب چه می کنید ؟گفتند ما پشت سر فلانی (نام یکی از دوستانم را بردند) نماز می خوانیم و او در حال حاضر به تهران رفته و شبستانش خالی است به من اصرار کردند که به آن شبستان بروم. نماز را اقامه کردم و تعداد دیگری نیز به گروه پیوستند پس از نماز رو به نمازگزاران کردم و درباره سوره حمد برای ایشان صحبت کردم مفاهیم سوره را به چند بخش تقسیم کردم و راجع به هر بخش سخن گفتم بعد کلام را به پایان رساندم و برخاستم که با آنها خداحافظی کنم آنها اصرار کردند که چند روز نزدشان بمانم گفتند روحانی ما به تهران رفته و ما کسی را نداریم که ما را ارشاد کند و نمازمان را امامت کند گفتم من باید بروم تا به جلسه شب شنبه برسم .با آه و افسوس گفتند کاش روحانی ما هم به همان گونه که شما به مسجد خود توجه دارید به ما توجه می‌کرد چون خیلی وقتها ما را اینجا رها می‌کند و برای برخی امور خود به تهران می رود. 🥀 در همان سفر با مجتبی وارد یک کتابفروشی در شهر شاهی (قائمشهر فعلی) شدم مشغول ورق زدن یکی از کتاب ها بودم که جوانی آمد و گفت شما فلانی هستی؟ گمان کردم ساواکی است اما پس از آنکه صحبت کرد خیالم راحت شد صاحب کتابفروشی هم مرا شناخت. 🥀 به مشهد بازگشتیم و چند ماهیِ دریا را هم با خود آوردیم این ماهی‌ها را ماهیگیرانی که در ساحل دریا به آنها برخورد کردیم به ما هدیه کردند همین که ما را دیدند یکی از آنها به سوی ما شتافت تا از صید خود به ما هم بدهد اصرار کردیم بهای آن را بدهیم اما نپذیرفت او با شادمانی از باب تبرک ماهی ها را به ما داد . زیرا ماهیگیران اینکه یک فرد سید با آنها مواجه شود و در حاصل صیدشان شریک شود را به فال نیک می‌گیرند ادامه دارد......