🥀🥀🥀🥀🥀🥀🏴
خون دلی که لعل شد
زندگینامه مقام معظم رهبری
🥀فصل چهاردهم قسمت ۱۸۰
آقا ...برای من استخاره بگیرید!
🥀به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم ایران شهر است از این خبر خوشحال شدم زیرا میدانستم که دوستم شیخ محمدجواد حجتی کرمانی به این شهر تبعید شده است
روز حرکت بستگان و دوستان برای خداحافظی آمدند لحظات خداحافظی ناراحت کننده نبود زیرا من به تبعید می رفتم که به مراتب از زندان های سابق آسان تر و راحت تر بود
🥀 در گاراژ اتوبوسها به یکی از اتوبوسهایی که به زاهدان میرفت سوار شدیم تا پس از آن از زاهدان به ایرانشهر برویم .در این سفر سه نفر با من همراه بودند که یکی از آنها افسر و دو نفر دیگر درجه دار بودند
🥀اتوبوس در شهر گناباد برای نماز و غذا توقف کرد چون چند بار به گناباد سفر کرده بودم مردم گناباد مرا میشناختند. همچنین تعدادی از شاگردان من از جمله آقای فرزانه ،شهید کامیاب، آقای صادقی اهل این شهر بودند.
رابطه من با طلبه هایم نیز معمولاً بیش از رابطه استاد و شاگرد بود و میان من و این طلاب رابطه عاطفی عمیقی برقرار بود. برای شرکت در مراسم ازدواج آنها به گناباد سفر کرده بودم و با مردم گناباد آشنا شده بودم و آنها هم مرا می شناختند.
🥀 وقتی از اتوبوس پیاده شدیم جوانی به طرف من آمد و گفت آقا برای من یک استخاره بگیرید.
در همان حال که داشتم برای او استخاره میگرفتم و ماموران همراه، هم از نزدیک مرا می پاییدند، آن جوان آهسته گفت من برای استخاره نیامده ام بلکه خواستم بدانم چرا تحت نظر اید و با مامور به این شهر آمدهاید؟
گفتم مرا میشناسی؟ گفت بله !
سپس برایش جریان را گفتم و از او خواستم به برادران اطلاع دهد که من به ایران شهر که به آنجا تبعید شده ام می روم
🥀 سپیده دمان روز بعد به زاهدان رسیدیم به مسجدی رفتیم من نماز خواندم سپس صبحانه خوردیم و مدت یک ساعت یا بیشتر در شهر ماندیم و پس از آن با اتوبوس دیگری به طرف ایرانشهر حرکت کردیم وقتی رسیدیم ابتدا ما را به مقر فرمانداری شهر بردند اما به آنها گفته شد او را به مرکز پلیس ببرید .
در مرکز پلیس برایم پرونده ای تشکیل دادند و از من تعهد گرفتند که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضا به مرکز پلیس بیایم
ادامه دارد.....