مـیــثــــاق
🎇°•○●﷽●○•°🎇 ✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین 🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کن
🎇°•○●﷽●○•°🎇 ✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین 🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود. 🍃 محمد حسین به روایت مادر دوری و فراق تا آخرین دیدار 💫جراحت گلو و تارهای صوتی همه اسلحه هارا از روی شانه برداشته بودیم و در حالیکه از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم. در همین موقع بلد چی که بیشتر از همه ترسيده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند. حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین و گفت:کجا میخواهی بروی؟ بلد چی گفت :میخواهم بروم بالا، الان عراقی ها می‌رسند. حمید گفت :بالا بروی که بدتر است. یک راست می‌روی توی شکمشان، همین جا بمان الان همه با هم می‌رویم. و رو کرد به من و گفت: «تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچه ها برسم!» من آمدم کنار ایستادم. حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینم چه می کنند. حمید بالاخره موفق شد تا تخریب چی را از لای سیم خاردار بیرون بکشد.فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریع تر به عقب بر می‌گشتیم. حمید به محمد حسین و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد. من هم از پشت سر حواسم به بچه ها، بلدچی و عراقی ها بود. در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش مین منور بود. حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچه ها یکی یکی از روي سیم رد شدند. از شیار که عبور کردیم، تازه وارد یک کفی شدیم. همه با هم و از ته دل آیه «وجعلنا ...» را می خواندند. خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا «وجعلنا ..) عراقی ها را حسابی کر و کور کرده بود. با آن انفجار مهیب و آن شعله شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود، با آن سر و صدایی که محمدحسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن و زیر گوش عراقی ها داشتیم، باید دیگر کارمان ساخته شده باشد، اما هنوز از عراقی ها خبری نبود. پای تخریب چی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند. یک دستش زیر شانه محمدحسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید. با همه این حرفها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم. من همچنان مراقب اطراف، به خصوص پشت سرمان بودم. هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند.... . ادامه دارد 🖋️