🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 فصل چهارم :شهادت
به روایت همرزمان و خانواده شهید
💫پدال گاز
چند روز بعد از مجروح شدن محمد حسین، به مرخصی آمدم. وقتی به کرمان رسیدم، سراغ او را گرفتم. گفتند از بیمارستان مرخص شده. تعجب کردم:
یعنی به همین زودی خوب شد؟» گفتند: «نه! در خانه بستری است.
برای ملاقات به خانه شان رفتم، اما برادرش گفت: «او خانه نیست.» ناامید برگشتم، توی راه حسن زاده، یکی از بچه ها را دیدم. حال و احوال کردیم، پرسید: کجا بودی؟»
گفتم: «رفته بودم عیادت محمدحسین
گفت: «خب! چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟» گفتم: «نه! متأسفانه موفق نشدم ببینمش، خانه نبود.»
گفت: «بیا با هم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد.
دوباره با حسن زاده به در خانه محمدحسین رفتیم. برادرش در را باز کرد، گفت ببخشید! ما می خواهیم محمدحسین را ببینیم » ایشان گفت: «عرض کردم خانه نیست.
گفتم: «اشکال ندارد، می نشینیم تا بیاید.» با تعارف او به داخل خانه رفتیم. ده، پانزده دقیقه ای طول کشید که محمد حسین آمد. وقتی ما را دید خوشحال شد و حسابی تحویلمان گرفت. گفت: «اتفاقا خیلی دلم می خواست تو را ببینم. چطور شد به مرخصی آمدی؟ از منطقه چه خبر؟» و من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آنها به خاطر عدم حضور او و وضعیت منطقه برایش صحبت کردم.
لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت: «حتما این کتاب ها را بخوانید.» و پرسید: «کی به منطقه برمی گردی؟»
گفتم: «پس فردا» گفت: «موقعی که خواستی بروی، بی خبر نرو!» گفتم: «چشم! حتما.» و از هم جدا شدیم.
دو روز بعد عازم منطقه بودم، دوباره به سراغش رفتم. گفت: «راجی فرمانده اطلاعات عملیات آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد. برو بگو محمدحسین کارت دارد. می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.»
با تعجب نگاهی به پایش انداختم، اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت :برو دیگر!.....
💫 💫
ادامه دارد 🖋️
🎇
🎇🌼
@Misaagh_Amin🌼
🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇