🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت66🦋
کمی عقب رفت و نگاهم کرد.
گفت
_ببخشید.
گفتم.
_خواهش میکنم.
از کنارش رد شدمو رفتم پشت مسجد.
اون اینجا چیکار میکنه؟
به نظرم داره مشکوک میشه.
وسایلو اماده کردیمو برگشتیم و روی صندلی ها نشستیم.
وسطاش بود که خانم موسوی گفت بریم برای پذیرایی.
سینی شربت ها رو برداشتمو مشغول پذیرایی از خانم ها بودم
سینی تموم شد برگشتم تا از حدیث سینی دیگه ایی بهم بده
دیدم برسام اومده پشت و اونم سینی میخواد.
برسام سینی رو گرفت و راه افتاد.
اروم جلوتر رفتم تا مسیرشو ببینم که بین راه با همون دختره مواجه شد.
شروع کردن به حرف زدن
برسام مثل همیشه سر به زیر بود ولی انگار لبخند به لب داشت.
دختره ولی ذوق خاصی تو رفتار و حرکاتش بود
مکالمه ی کوتاهی داشتن و برسام رفت تا پذیرایی کنه.
_دلرررربا؟
سریع پیش حدیث رفتم
کفری نگاهم کرد و گفت.
_کجا غیبت زد؟
مظلوم گفتم.
_هیجا.
خندید و گفت
_برو خودتو لوس نکن.
چشمکی حواله اش کردمو سینی رو از دستش گرفتم.
نزدیک اذان مغرب بود که بسته ها رو سوار دوتا وانت کردیم من و حدیث و چندتا از دخترا با یه ماشین و برسام و محمد حسین و دوستاش با یه ماشین دیگه دنبال وانت راه افتادیم
به سمت محله های پایین شهر.
وقتی ماشین ایستاد پیاده شدیم تا
بسته هارو از وانت برداریم و ببریم دم خونه ها.
تو محل چند کوچه بود منو برسام و یه دختر و پسر دیگه قرار شد بارهای یک وانت را در این قسمت پخش کنیم
حدیث و شوهرش و بقیه بارهای اون وانت رو در قسمت دیگه پخش کنن.
دوتا بسته برداشتم و به سمت یک کوچه حرکت کردم
بیشتر از دوتا بسته نمیتونستم بردارم چون سنگین بودن.
در خانه ایی رو زدم
بعد از چند لحظه صدای دخترکی از پشت در شنید شد.
گفتم.
_درو باز کنید.
در باز شد دختر ۱۴_۱۵ ساله ایی جلویم نمایان شد
یک بسته به سمتش گرفتمو گفتم
_سلام عزیزم این عیدی شماست
لبخندی زد و گفت
_ممنونم.
منم متقابلا لبخند زدمو ازش خداحافظی کردم.
بسته ی دوم رو هم دادم
تقریبا نصف اون کوچه رو داده بودم
برگشتم سمت وانت تا بازم بسته بردارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه