🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت77🦋 هووووف سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم. مریم خانم یه ردیف عقب تر بود. بی بی رفت و کنار مریم خانم نشست. منم همون جلو پیش حدیث نشستم. بوی اسفند به مشمام میرسید. مداح با سوز خاصی میخوند. از کربلا میگفت از واقعه ی تلخ روز عاشورا صدای گریه ها و یا حسین ها بلند شده بود. صدای یا حسینی تو گوشم پیچید. صدای خودم بود وقتی اون موجودات ترسناک بهم حمله کردن و من توان فرار نداشتم. برای نجاتم بی اختیار گفتم یا حسین. و همه چیز تموم شد. نمیدونم چرا اون لحظه گفتم یا حسین اما حس کردم باید بگم. مداح شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد. بعد تموم شدنش. چند نفری مشغول پخش چایی و قند شدن. چایی برداشتم داغ بود مشغول فوت کردن چایی بودم. حدیث قند کم اورده بود برگشت تا ببینه مادرش قند داره یا نه منم برگشتم که دیدم همون دختره داره با بی بی حرف میزنه. هرچی سعی کردم بفهمم چی میگن نشد. بس که سرو صدا بود. بعدم موقع شام برامون غذا اوردن. بعد شام تا ساعت ۱۱ تو هیئت بودیم و اخراش برگشتیم خونه هرشب هیئت برپاست بی بی اخر هفته به همرا مادر حدیث و داییش عازم مشهد هستن تا عاشورا تو حرم باشن. با حس کنجکاوی اینکه اون دختر و بی بی چی میگفتن خوابم برد. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: