🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋84پارت🦋
تو این دو روز باقی مونده تا تاسوعا و عاشورا با حجاب رفتم هیئت ولی چادر سرم نکردم.
آخه با امام حسین عهد بستم از تاسوعا سرم کنم.
تو این دو روز همه ی نمازامو با حدیث خوندم.
نمیدونم اگه حدیث کنارم نباشه تنهایی میتونم نماز بخونم یا نه
آخه گاهی واقعا حوصله ندارم.
امشب شب تاسوعاست
چادرمو سر کردم.
بسم الله الرحمان الرحیم گفتم با حدیث از خونه خارج شدیم.
راه افتادیم سمت هیئت.
امشب محمد حسین گفت نمیتونه بیاد دنبالمون پس خودمون پیاده راه افتادیم.
راه طولانی نیست پیاده ۱۰ دقیقه طول میکشه.
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت ۷:۳۰ بود.
نوک انگشتام به خاطر سرما یخ زده بود.
رو به حدیث گفتم.
_سردت نیست؟
گفت.
_خیلی.
گفتم
_منم.
مشغول صحبت با حدیث بودم که یهو چادرم از پشت کشیده شد.
جیغی زدمو برگشتم.
با دیدم سام که با خشم پشت سرم ایستاده بود و قسمتی از چادرم تو مشتش بود سکته کردم.
خودمو عقب کشیدم ولی اون چادرمو ول نکرد.
حدیث عصبی گفت.
_آقای محبی چادرشو ول کنید.
گفت.
_تو دخالت نکن.
گفتم
_درست حرف بزن .
گفت.
_اگه نزنم؟
گفتم.
_بد میبینی!
پوزخند زد.
صبرو جایز ندونستم.
با پام به شکمش لگدی زدمو که از شدت درد چادرمو ول کرد و به خودش پیچید.
دست حدیث گرفتمو شروع کردیم به دویدن.
چشمم به هیئت خورد.
برسام و محمد حسین دیدم که داشتن از تو یه وانت چندتا کارتون رو برمیداشتن.
سرعتم نو بیشتر کردیم.
حدیث محمد حسین صدا زد..
با دیدن ما جعبه ها و رها کردن و به سمتمون اومدن.
محمد حسین دستای حدیث رو گرفت و پرسید.
_چی شده؟
حدیث نفس نفس میزد و نمیتونست جواب بده.
محمد حسین منو نگاه کرد.
اما منم دست کمی از حدیث نداشتم.
برسام گفت.
_نفس عمیق بکشید تا حالتون بهتر بشه.
شروع کردم به نفی عمیق کشیدن.
اولی
دومی
سومی
اما حالم بدتر شد
اشکام سرازیر شد.
برسام کمی نزدیک تر شدو گفت.
_دلربا خانم چی شده؟حالیتون درد میکنه؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم.
گفت.
_کسی مزاحمتون شده؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
گفت
_کی؟کجاست؟
سرمو آوردم بالا و مستقیم به چشماش نگاه کردم.
انگار از نگاهم غافلگیر شد چون نتونست نگاهشو بگیره.
دوست داشتم تا ابد به اون چشما نگاه کنم ولی من دیگه نباید مثل دلربای قبلی باشم.
واسه همین نگاهمو ازش دزدیدمو پایینو نگاه کردم.
_سام بود؟
چه خوب از نگاهم خوند..
با صدای ضعیفی گفتم.
_اره.
حدیث که انگار حالش بهتر شده بود گفت.
_تو راه بودیم یهو یکی چادر دلربا رو کشید برگشتیم دیدیم برادرتونه.
صدای آرومش شنیدم.
_چادر؟
نگاهش اومد سمتم.
انگار تازه متوجه تغییر من شده بود...
گفتم.
_بله چادر
محمد حسین گفت.
_دلربا خانم خوشا به سعادتتون بهتون تبریک میگم بابت این انتخاب.
نگاهی به حدیث کردم پس به شوهرش لو داده.
گفتم.
_خیلی ممنونم.
این وسط برسام بود که با علامت سوال نگاهمون میکرد.
محمد حسین زد رو شونه ی برسام گفت.
_میگم برات مهم اینه که سام داره اذیت میکنه باید یه فکری واسش بکنیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:
#بنتفاطمه