┄┅┅✿❀🎀❀✿┅┅┄┄ قصه پیامبر و کودکان✨ خورشید وسط آسمان می درخشید☀️ عرق از سر و روی بچه‌ها که بی‌توجه به آفتاب داغ عربستان، وسط کوچه بازی می‌کردن، جاری بود😓 یکی با صدایی شبیه فریاد گفت: من خسته شدم، بیاین یکمی استراحت کنیم🥵 انگار همه منتظر بودن که به محض شنیدن این جمله، همون جا وسط کوچه روی زمین ولو بشن☺️ سر و صداشون کمی فروکش کرده بود که یکی گفت: چقدر بازی کردیم😯 دیگری جواب داد: آره ولی حیف، بازیامون خیلی تکراری شده، کسی بازی جدیدی بلد نیست🤔 سر و صدا دوباره بالا گرفت. هر کس که فکر می‌کرد پیشنهادش از بقیه بهتره، می‌خواست با فریاد، نظرش رو به بقیه بگه📣 صحبت بچه‌ها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند تا اسب سوار، همه رو ساکت کرد😳 باید از سر راه سوارها کنار می‌رفتن، اما کسی حوصله نداشت از جاش بلند بشه. برای همین به جای بلند شدن، شروع به نق زدن کردن که یکی با خوشحالی فریاد زد😃 بلند شید، رسول خداست که میاد❤️ همه مثل فنر از جا پردیدن و با شادی و سروصدا و لبخند به سمت رسول خدا (صل‌الله‌علیه‌وآله) دویدن🏃 دیدن پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله)، همیشه بچه‌ها رو خوشحال می‌کرد😊 همه دور اسب پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) حلقه زدن و ایشون با خوشرویی به همه سلام کردن✨ یکی از بچه‌ها گفت: میشه ما رو هم سوار اسبتون کنید🥺 پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) لبخندی زدن و به کمک همراهانشون، اون بچه رو سوار اسب خودشون کردن☺️ صدای خنده و شادی بچه‌ها، تمام کوچه رو پر کرده بود. بچه‌ها یکی یکی بر اسب پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) سوار می‌شدن و با خوشحالی می‌خندیدن😄 همه از این بازی جدید ذوق زده بودن وقتی همه بر اسب سوار شدند🐎 پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) با مهربانی از بچه‌ها خداحافظی کردن و رفتن. بچه‌ها از خوشحالی با کلی هیجان و سروصدا میخواستن خودشونو زودتر به خونه برسونن تا این خبر رو به همه بدن که بر اسب پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) سوار شدن☺️ بله بچه‌های خوبم، پیامبر (صل‌الله‌علیه‌وآله) عزیز ما خیلی مهربون بودن و بچه‌ها رو خیلی دوست داشتن. برای همین هم همه ایشون رو با نام پیامبر رحمت و مهربانی می‌شناسن😇 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯