#قصه_شب؛ اردک_کوچولو 🦆
🦆اردک کوچولو توی یک باغ قشنگ زندگی میکرد. هر روز صبح در حوض آب با خواهر و برادرهایش آبتنی میکردند؛ ظهر که میشد خانم باغبان برایشان غذا میآورد تا بخورند،یکی از روز ها اردک کوچولو کنار حوض کوچک باغ بی حوصله نشسته بود برادرش شنای قشنگی را انجام میداد و حسابی خوش میگذراند به اردک کوچولو که رسید شالاپ شولوپی کردو گفت:
-چه خبر چرا پکری؟ اردک کوچولو آرام بلند شد و گفت: دلم میخواد برم بیرون رو هم ببینم
برادرش کمی فکر کرد و گفت: چند روز دیگر مدرسه ها تعطیل میشن و پسر خانوم باغبان مارو بیرون میبره ما هنوز خیلی کوچیکیم و جایی رو بلد نیستیم نباید بدون اجازه و بدون بزرگترها جایی بریم، اردک کوچولو اخم کرد و گفت: پس چرا اردک های همسایه میروند؛ برادرش گفت: یادت نیست یکبار گربه پای یکی از آنها را گاز زده بود؟ اردک کوچولو گریه اش گرفت و ساکت نشست.🌳چند روز گذشت و اردک کوچولو باز حوصله اش سر رفته بود؛ در باغ هم باز بود و کسی حواسش به او نبود، به راه افتاد و از در خانه خارج شد،رفت و رفت و رفت تا به برکه ای رسید؛ یک مرغ دریایی پیر و لاغر کنار برگهای نیلوفر آبی کز کرده بود، اردک کوچولو جلو رفت و به مرغ دریایی پیر سلام کرد، مرغ دریایی هم به آرامی سرش را بلند کرد و از دیدن یک اردک کوچولو خوشحال شد و جواب سلامش را داد؛ بعد با صدای ضعیفی گفت: من هر روز صبح یک ماهی میگرفتم و میخوردم و تا آخر شب سیر بودم، ولی مدتی است که پیر شده ام و دیگرنمیتوانم دنبال ماهی بگردم. اردک عزیز تو جوان هستی، برو و از دریاچه برای من یک ماهی بگیر و بیاور! بچه اردک گفت: من که تا به حال ماهی نگرفته،ام و اصلا نمیدانم از کجا باید ماهی پیدا کنم" مرغ دریایی پیر گفت: برو وسط دریا و به داخل آب نگاه کن و آنچه که دیدی روی آب حرکت میکند همان ماهی است... بگیر و برایم بیاور؛ اردک قبول کرد و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا به ساحل دریاچهای که در آن نزدیکی بود رسید، تا به حال آن همه آب یک جا ندیده بود؛ اردک کوچولو که هم میخواست شنا کند و هم اینکه دلش برای مرغ دریایی سوخته بود به طرف آب راه افتاد ناگهان قورباغهای راهش را گرفت و گفت: کجامیروی؟
_ اردک کوچولو ترسید و گفت:
_ برای چه میپرسی؟ قورباغه که دید اردک ترسیده کمی صدایش را مهربان کرد وگفت:
_ من تا به حال ندیده ام اردک ها برای شنا به دریاچه بروند آن هم نزدیک شب که هوا دارد تاریک می شود؛ اردک کوچولو سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد و گفت: میخواستم برای مرغ دریایی ماهی بگیرم؛ قورباغه خنده ای کرد و گفت: آن مرغ دریایی پیر را میگویی که همیشه کنار برکه مینشیند؟ اردک کوچولو سرش را تکانه داد وگفت: بله، قورباغه از حرص پوفی کرد و گفت: آن مرغ دریایی چند وقتی هست فراموشی گرفته وگرنه بچه هایش هر روز برایش غذا میبرند اما شکمش درد میکند و نمیتواند بخورد.
چند روز پیش هم بچه کلاغی را برای گرفتن ماهی فرستاده بود اگر مادرش نجاتش نمیداد غرق میشد؛ بیچاره بچه کلاغ در تاریکی به دریا رفته بود و چون نمیدانست ماهی چیست همه اش به عکس ماه در آب نوک میزد، اردک کوچولو یادش افتاد که او هم نمیداند ماهی چیست؟ برای همین گفت: ماهی چه شکلی هست؟ قورباغه کمی برایش توضیح داد و بعد گفت: حالا به خانه ات برو که دیر وقت شده من هم دیگر باید بروم؛ قورباغه جستی زد ودورشد، اردک کوچولو یک نگاه به آب انداخت و با خودش گفت بگذار یک شنایی بکنم و بعد بروم داخل آب پرید و شنا کرد آب دریاچه تکان میخورد و مثل آب حوض آرام نبود اردک کوچولو قلقلکش میآمد و با خنده شنا میکرد، کمی بعد تکان خوردن های آب زیاد شد یک ماهی بزرگ بالا پرید، اردک کوچولو با دیدن ماهی آن را شناخت و منتظر و آماده شد تا دوباره ماهی که بیرون آمد آن را بگیرد'بعد از اینکه چند بار تلاش کرد بار پنجم با منقارش یک نوک به آن زد، ماهی تکان بدی خورد و اردک زیر موج بلندی که میآمد فرو رفت' اردک کوچوولو نمیتوانست نفس بکشد و کسی هم نبود کمکش کند'ناگهان یک ماهی گیر با قایقش آمد، اردک کوچولو به تور ماهیگیر گیر کردو به ساحل رفت، هوا تاریک شده بود و آقای ماهیگیر تور را کنار قایقش گذاشت و رفت، اردک کوچولو که از هوش رفته بود دوباره با کمک یک مرغ دریایی کوچک به هوش آمد، مرغ دریایی کوچک گفت: تو اینجا چه کار میکنی میخواهی نجاتت دهم؟ اردک کوچولو کمک خواست و از او تشکر کرد؛ بعد از آزاد شدن از تور به طرف خانه راه افتاد. مادرش جلوی در باغ ایستاده بود و گریه میکرد؛ او را به خانه برد و در تخت خوابش خواباند'چند روز بعد قرار شد همهی اردک ها برای گردش به کنار دریاچه بروند اما اردک کوچولو هنوزهم مریض بودو بایدداخل رخت خوابش استراحت میکرد.مادرش قول داد بعد ازینکه خوب شد او را هم به دریاچه بود.
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🔜۷۵۶🔚