━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ به نام خدا بچه های قشنگ، در خنکای یک صبح دل انگیز، وقتی خورشید مهربان دست گرم و نورانی خود را روی همه ی درختان و میوه های رسیده می کشید و با نوازش، آرام آرام همه ی اهل جنگل را از خواب بیدار می کردِ، در جنگل بزرگ، جنگلی که پر از درخت های میوه، میوه های جورواجور و رنگارنگ است یک اتفاقاتی داشت می افتاد. - چه اتفاقی؟ کجا؟ روی درخت انگور انتهای جنگل، یک کندوی بزرگ هست که زنبورهای عسل بسیاری در آن زندگی می کنند. بیایید برویم داخل کندو، مثل اینکه خبرها اینجا است. _وااای چه زیبا، چند تا اتاق شبیه هم!!! ده تا، صد تا، نه بیشتر. چقدر دقیق و منظم، داخل بیشتر آنها پر از عسل است. در اتاق های انتهای کندو، چند تا از بچه های خانم ملکه دارند بدنیا می آیند. وای چقدر کوچولو موچولو هستند بچه ها! این زنبورها، اول که به دنیا می آیند از عسل های داخل کندو استفاده می کنند، عین شما کودکان خوب ایران زمین، که اولش از شیر مادر استفاده کردید تا بزرگ و بزرگ تر شدید، قوی شدید و توانستید خودتان غذا بخورید، این زنبورهای کوچک هم، بزرگ تر که شدند، با زنبورهای سرباز بیرون می آیند تا از شیره ی میوه ها و گل ها استفاده کنند و هم خودشان سیر شوند و هم به کندو ببرند و با بقیه آن عسل درست کنند. بله بچه ها حالا امروز یک دسته از زنبورهایی که بزرگ شده اند، برای اولین بار، از کندو بیرون آمدند. گفتیم برای چی؟؟؟؟ آفرین به شما بچه ی باهوش که قصه رو قشنگ گوش میکنی. بله برای خوردن شیره میوه و گل ها. خوب دسته جمعی زنبوران بدنبال سرباز نگهبان بیرون آمدند، همه جا را برانداز کردند و دیدند. چه دنیای بزرگی، درختان سرسبز و گل های خوش عطر و خوش رنگ، آسمان آبی، پرندگان و حیوانات مختلف و رنگارنگ ‌و... - سرباز همه ی زنبورها را جمع کرد و روش شیره خوردن، اینکه از کجا و از چه چیزهایی میتوانند بخورند برایشان توضیح داد و گفت: - بروید و آنچه یادتان داده ام را انجام دهید. اسم یکی از این زنبورها، ویز ویزک بود. بله، ویزویزک هم اولین بار بود که همراه زنبور کارگر، از کندو بیرون می آمد. و راه خوردن آب یا همون شیره ی میوه ها و درست کردن عسل را باید از سرباز یاد می گرفت و تمرین می کرد. به دستور زنبور کارگر، ویزویزک همراه خواهر و برادرهای دیگر خود نزدیک انگورها شدند، و باید از شهد شیرین دانه های انگور میخوردند. اما ویزویزک گفت - من انگور دوست ندارم، زنبور کارگر او را روی درخت هلو برد، همه ی شکوفه های هلو تبدیل به هلوهای رسیده و خوشمزه شده بودند و زنبورها از شهد میوه آن میخوردند، ویزویزک گفت: - من هلو دوست ندارم، اصلا میوه دوست ندارم، من همون عسل داخل کندوها را دوست دارم. - گشنمه من عسل میخوام. اما او دیگر با عسل تنها سیر نمی شد، او باید از میوه ها می خورد. خلاصه زنبور کارگر، هر جا ویزویزک را برد، او بهانه می گرفت و می گفت دوست ندارم. خورشید خانوم کم کم داشت پشت کوه می رفت و همه ی خواهر و برادرهای ویزویزک، از میوه های رسیده ی درختان اطراف کندو، حسابی خورده بودند و شکم سیر به کندو برگشتند. اما ویز ویزک بهانه گیر، وای وای بهانه گیر!!! ، گرسنه با چشمان اشک آلود، به همراه سرباز، نزد ملکه مادر آمد. قبلا همه ی ماجرا را به ملکه ی مادر گفته بودند. ملکه مادر گفت: - بیا بغل مامان ببینم، تو چرا اینقدر ضعیف و بی حالی؟ - آخه از صبح ..... مامان ملکه، بهم عسل ندادند. - عه عه چرا؟ سرباز چرا ویز ویزک من هیچی نخورده؟ - خوب البته قانون اینجاست ویز ویزکم، که تا شب وقت خواب شربت عسل به کسی داده نشه. خیلی خوب، چون هیچی نخوردی و ضعیف شدی، باید اول کمی شربت قدرت بهت بدم وقتی قوی شدی بعد عسل باشه؟ - بله مادر هر چی شما بفرمایید. شربت قدرت را آوردند و ویزویزک خورد و گفت: - وای مامان ملکه، چقدر شیرین و خوشمزست!! ویزویزک حالا سیر شده بود و احساس خیلی خوبی داشت. خوش بحال زنبورها که شربت قدرت دارند. - بچه ها کاش از اون شربت قدرت، به ما هم می دادند. زنبور کوچولوی قصه ی ما، آن شب با اینکه روز خوبی را شروع نکرده بود، ولی با خوردن شربت قدرت، در بغل مادر به خواب عمیقی فرو رفت. و اما چند روز بعد هم به همین صورت گذشت و ویزویزک، از هیچ میوه ای نمی خورد و گرسنه بر می گشت و شربت قدرت می خورد و میخوابید. امروز هم همینطور، ویزویزک که کلی سرباز کارگر را اذیت کرده بود، به کندو برگشت و او را دوباره نزد مادر بردند. ویزویزک مودبانه سلام کرد و با ناراحتی گفت: - من خیلی گشنمه؛ دارم می میرم از ضعف. ملکه مادر با جدیت به ویزویزک گفت: - حالا که کل روز را به حرف سربازها گوش نکردی و میوه نخوردی، امشب باید شربت قدرت رو خودت زحمت بکشی و درست کنی. - چشم مامان ملکه، من دوست ندارم شما رو اذیت کنم، خوب چیکار کنم میوه دوست ندارم.